با هیچ دست ردّ ِ تو را پاک میکنم
یعنی تو را میان خودم خاک میکنم
دارم درونِ زندگیام لاک میکنم
“حالا به احترامِ تو دست از تفنگ ...” نه!
دنیام منزوی است؟ بدیهی به من نگو
من را نبخش، خاطرهام را بزن نگو
شاعر شدی به لاشهی من هم وطن نگو
“این خسته را بگیر در آغوشِ تنگ ...” نه!
یک شب پرنده از قفسی بسته میپرد
با مرگ آبروی تو را پاک میبَرَد
این غولِ اشکبسته که سیگار میخرد
“از بیکسیش تکهشده مثل سنگ” نه!
جیغِ سکوت توی سرم چاه میکَنَد
دنیا مدام در دهنم مشت میزند
شعر-عنکبوت دور گلو حلقه میتند
“میبخشمت فقط خودت اول بزنگ” نه!
باور نکن که قصه از اول شروع شد
عشقی که رفت اگر مفصّل شروع شد
“اتمام” در لباسِ مبدّل “شروع” شد
“آری به صلح خستهام از “نه بجنگ” ...” نه!
«ناصر تهمک»