مافیای سیر و سلوک ( شعر )

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را...

مافیای سیر و سلوک ( شعر )

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را...

مافیای سیر و سلوک ( شعر )

اینجا خانه‌ی مجازی من است ، روزنه‌ای برای دیدنم و ، دیدنم...
شعرهایم را اینجا جار می‌زنم. از کتاب «مافیای سیر و سلوک» و هرچه پس از آن نوشتم.

هر روز چند خطی از روزمرگی‌هایم را هم در«قسمت بالای وبلاگ» می‌نویسم و کمی بعدش پاک می‌کنم. هر روز که باید چیزی به ما اضافه شود.

×اگر دوست دارید فقط قالب یا گونه خاصی از اشعار برای شما نمایش داده شود، در قسمت ««کلمات کلیدی»» در زیر ، روی آن کلیدواژه کلیک کنید×

آخرین مطالب
پیوندها

باید از اول و آخر به خودم برگردم

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۸، ۰۶:۳۲ ب.ظ

دوستت دارم و هر واژه که قبلاً گفتم

یک نفر گریه کنان دل به دلت می بندد

گوربابای من و عشق و جنونم به تو و-

تُف به هر بیت که مِن بعد به مَن می خندد

توی من باکره ای رفت به یغما که نپرس

روی عامیت هر مسالگی می شاشید

خون سنگین مفاهیم نمک پرورده

پای هر ساده ترین رفع نیازم پاشید

تو در این نیمه بیابان جنوبی گیری

جای ناممکنی از زیست ، پر از شهر کلان

ریشه هایی که عمیق است و اسیرت کرده

پرده ی آخر زیبایی یک بی دندان

آرزو کردی و من کردم و هی لاف زدیم

عشق جوک ساخت و قومیت مان را لِه کرد

بی تو مهتاب از اندامِ تو هم بهتر بود

شهوتْ احساس به چشمان تو را واضح کرد

عینکم خورد به دیوار که راحت باشم

کور، کوران حوادث به سرم چشم چپاند

خسته از بود و نبود تو و وابستگی و-

تف به هرکس که سرِ قول قدیمیش نماند

یک زمان هست که در خانه کسی می میرد

یک زمان هست که در راس امورم باشم

شعر را من بنویسد نه زبان های اصیل

مسخِ روحم بشوم ، منزلِ دورم باشم

فکر کن ، فکر که بیهوده ترین پویا بود

تنم از بعدِ تو دنبالِ تنی جویا بود

سگم از گشنگی اش باز شکاری شده است

طعمه از دورترین نقطه فراری شده است

عشق اجباریِ تو ، مهرِ پلنگ از پیری

شاعرِ بختِ بدم توی خودم می میری

حس قطعیم نشد جفتِ جنینیِ منی

نقطه ی مشترکم با تو مَنی مثل مَنی

همه چیزم یه همان قدرِ خودم مشکوک است

من همان، عشق همان، ساعتِ تو ناکوک است

که چنین فاجعه ی فاصله ای رخ داده

اتفاقی ست که در نیمه شبی افتاده

به تمامیِ نقاطِ بدنم دست زدم

با تو تا عنفِ خودم رفتم و از خویش بدم...

عشق تو جایگزین بود بدم می آید

از من و شعرِ تو و دود بدم می آید

هیچکس نیست که با من قدمی بردارد؟

زندگی حصرْ، فقط مرگْ ، فقط در دارد

زندگی: جبرِ پس از حادثه ی لخت شدن

عشق: با ذهن خودت توی کسی اُخت شدن

شعر: دردی است که تشریح شوم در دردم

باید از اول و آخر به خودم برگردم....

 

«ناصر تهمک»

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی