کوه را میشود شکست
از کمر
از آنجایی که نازک میشود
و آدم را با هرچه به یاد معشوقش بیاندازد
باور کن انار , میتواند سنگری را تصرف کند ولی
شکست کشوری که سربازش دلتنگ است افتخار نیست
و انسان زاییدهی پنهانبازی است
پاشنهی آشیل هر آدم یک جای خاطرات آدم دیگری پنهان است
من اگر دشمن بشر بودم
نمک سلاح کشتار جمعی ام بود
پس از آنکه روزنهی زخمهاشان را (عشق اگر بدانی) پیدا میکردم
این گزارهها حتی اگر جفنگ باشند
من اراده کردهام که حقش را بگیری
نقطه ضعفم را بدانی
انار
قدم زدن
گوش دادن
رنگ سبز
تنها نگذاشتن
جنوب و شمال و تهران
شوخی کردن
بازی کودکانه
و هرچه دوست میداشت
اگر از من متنفری با یکی از سموم فوق الذکر کارم را تمام کن
جسدم را به منفورترین حیوان بده که بیچاره ترین است (تناسخ اگر بدانی)
بکُش
حماقتت خالی شود سر من
ولی معشوقت را بچسب
تا زبان هست، نمک را با زخم مزه نکن
این پتوها هم دیگر پاسخگوی هیچ غمنالهای نیستند
پیشش گریه کن
نگو نگفتی , میگوید
آدمیت نکن , ارث از پدر نبر
هرچند این مکافات نمیتواند کیفر یک گاز زدن باشد
بیشک سیب میوهی مورد علاقهی معشوق خدا بوده
آدم و حوا باید گندِ جبران ناپذیری زده باشند
خدا رهاشان کرد
و بعد از رهایی, هیچ آزادیای در کار نیست
از این کفاره به آن کفاره
رهایی یعنی نبودن
نه در مقصد نه در مبدأ
و آدم زائیدهی پنهانبازی است
فرضیات علمی را دور بریز
عشقبازی یواشکی است از ترس چشم و حسادت خدا
و هرزهنگاری اعلام جنگ برای انتقام پدر و مادرمان
کشنده بودن انار و رنگ سبز و تهران و... را باور خواهی کرد
وقتی بدانی خاطرهی سیب چه به روز خدا آورد
«ناصر تهمک»