مافیای سیر و سلوک ( شعر )

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را...

مافیای سیر و سلوک ( شعر )

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را...

مافیای سیر و سلوک ( شعر )

اینجا خانه‌ی مجازی من است ، روزنه‌ای برای دیدنم و ، دیدنم...
شعرهایم را اینجا جار می‌زنم. از کتاب «مافیای سیر و سلوک» و هرچه پس از آن نوشتم.

هر روز چند خطی از روزمرگی‌هایم را هم در«قسمت بالای وبلاگ» می‌نویسم و کمی بعدش پاک می‌کنم. هر روز که باید چیزی به ما اضافه شود.

×اگر دوست دارید فقط قالب یا گونه خاصی از اشعار برای شما نمایش داده شود، در قسمت ««کلمات کلیدی»» در زیر ، روی آن کلیدواژه کلیک کنید×

آخرین مطالب
پیوندها

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

با هیچ دست ردّ ِ تو را پاک می‌کنم

یعنی تو را میان خودم خاک می‌کنم

دارم درونِ زندگی‌ام لاک می‌کنم

“حالا به احترامِ تو دست از تفنگ ...” نه!

دنیام منزوی است؟ بدیهی به من نگو

من را نبخش، خاطره‌ام را بزن نگو

شاعر شدی به لاشه‌ی من هم وطن نگو

“این خسته را بگیر در آغوشِ تنگ ...” نه!

یک شب پرنده از قفسی بسته می‌پرد

با مرگ آبروی تو را پاک می‌بَرَد

این غولِ اشک­بسته که سیگار می‌خرد

“از بی‌کسیش تکه‌شده مثل سنگ” نه!

جیغِ سکوت توی سرم چاه می‌کَنَد

دنیا مدام در دهنم مشت می‌زند

شعر-عنکبوت دور گلو حلقه می‌تند

“می‌بخشمت فقط خودت اول بزنگ” نه!

باور نکن که قصه از اول شروع شد

عشقی که رفت اگر مفصّل شروع شد

“اتمام” در لباسِ مبدّل “شروع” شد

“آری به صلح خسته‌ام از “نه بجنگ” ...” نه!

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۳۵

بغض و رسوب و دغدغه پاشیده روی تخت

شلیک کرده ارهّ­ی مأیوس از درخت

پای مرا بریده و بی‌ریشه مانده‌ام

خونِ مرا مکیده و در شیشه مانده‌ام

این لاشه زنده است ولی رو نمی­کند

در عینِ مردگی به کفن خو نمی­کند

معتاد می‌شوند به غم­ها که عاصی‌اند

مورفین­ها خمارِ دوای اساسی‌اند

سر کرده توی جوی و فقط زار می‌زند

شب ها یواش گریه و ... گیتار می‌زند

یک قطره دلخوشی ته دریای چندم است

سخت است بدانی همه چیزت توهّم است

از ترس‌های اولِ صبحاش خسته است

انگار بمب توی اتاقش نشسته است ...

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۳۳

من کلّ ِ سال/هاست نمردم

امروز از تو قرص نخوردم

شاید که سالِ تازه بیایی

از من کسی که نیست نخواهی

“تحویلِ سال ساعتِ چند است؟”

از دردها بپرس چه کشیدم

از هیچ چیز خیر ندیدم

راه نجات پشتِ سرم بود

پیشم عرق نشسته و در دود

“زشتیِ صورتِ تو لَوَند است”

نو می‌شود جهانِ پر از پوچ

خالی‌تر از نبودنِ سُلّوچ

تشدیدِ اشتباه نبندم

باید به عشقِ مام بخندم

“پهلوی چای عاشق قند است”

این انزواست: “غوطه‌ی در کف”

ماهیِ تُنگِ لوسِ مزخرف

 

کنسرو شد جهان پسِ پایَت

اخبار اگر نوشت به جایَت

“باور نکن که عائله‌مند است”

لطفاً مرا به تخت نبندید

زشت است سَرو راست نباشد

از شهر می‌روم به ... چگونه؟

وقتی کسی که پاست نباشد

“باید به جای کوچ بمانم”

بغضش عزیز مانده چه کهنه

هرچند بغضِ نو شده دارم

اسمش بهارِ نوعِ جنوبی است

اسفند شد نخواه نبارم

“گفتم برو ... وَ رفت ... وَ جانم ...”

من آسَم و وبال‌تر از آن

تا گردنی به جز تو بگیرد

ای کاش یا به هیچ بگیرم

یا کلِ داشته‌ام بمیرد

“یا تیغ را بزن به زبانم”

اصلاً قبول، مردِ بدی بود

از هرج و مرج سیر نمی‌شد

من آدمم، اسیرِ زمانم

کاش هیچ‌وقت دیر نمی‌شد

“تحویلِ سال ساعتِ چند است؟”

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۳۲

تو روبه‌روی یک تنِ در فکرِ بوسه‌‌ات

در آرزوی خواب و تخت و فکرِ تخت‌‌تر

او روبه‌روی یک زنِ آرام و ... وای از

این مرزهای ذهنیِ از کوه سخت‌‌تر

آرام در گرمای سوزانی که مرگ را

تَش­‌بادِ زنده‌ای به دو تن تازیانه زد

هی ضربه ضربه بود که در قلبِ‌ تشنه‌ها

با خستگی که عشق‌‌ها را موریانه زد

ما روبه‌روی هم، به لب، خیره و سکوت

وَ چشم‌ها که داد را در پرده می‌‌زنند

با دست‌های بی‌‌هدف و چشمْ ‌انتظار

که اتفاقِ بوسه‌‌ها را نرده می‌‌زنند

نه یک قدم جلو، نه عقب، چپ نه، راست نه

دارند می ‌روند تا ... “می‌‌خواهمت بفهم”

یک گرگ که به چیرگی و خون، تشنه است

یک آهوی دلبسته به گرگِ بدونِ رحم

باد از هزار طرف به موهاش می‌خورَد

“موهات نقطه ضعف را در باد گفته ‌است”

هی دور می‌شوند ... “نرو” ... دور می‌شوند

یک لحظه بعد ردّ ِ پا را باد رُفته است

یک تن که تشنه بود و فقط در سکوت ماند

یک زن که تشنه بود و فقط در سکوت رفت

در مرزها چه می‌‌گذرد که نمی‌‌شود؟

در مرزها چقدر عطش از رنگ و روت رفت

“می‌خواهمت ... تمامِ تنِ گُر گرفته‌ات

می‌خواهی‌ام ... وَ عشقِ تو به تیرگیِ گرگ

می‌بوسمت ... شکارِ تنت توی چنگِ من

می‌بوسی‌ام ... رها شده در چیرگیِ گرگ”

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۲۶

رفتم که یادش از دل و سَر در‌به‌در شود

رفتم که فکرِ جمعی‌مان بی‌پدر شود

رفتم­، نرفت­، آمده در خانه‌ی جدید

باید سَرَم را تَرک می‌کردم که سَر شود

 

لم داده روی مبل، آغوشی که لب‌به‌لب ...

تصویرِ لکه‌های سیاهی که از عَصَب ...

بیدار می‌کُن‍َدَم نَفَسی نصفه‌های شب

لای پتو که خاطره‌ای در تکان و تب ...

توی اتاق راه می‌افتند بوسه‌ها

شکلِ مونّثِ غم و ذوقِ عروسه‌ها

می‌ترسم از صدای کسی تویِ ...، بی‌خیال

ماهیِ تُنگ، گریه نکن پیشِ کوسه‌ها

بوی انار ...، وای اگر با خبر شود

هر ظهر و شام کاسه پر از سرخِ تَر شود

جامانده‌های دخترکی که مهم نبود!

“یا رب مباد آن‌که گدا معتبر شود ...”

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۲۲

مثلِ کویر که ‌آب را باور نمی‌کند

من مدتی‌ست خواب را باور نمی‌کنم

موهات را در مقنعه هم گیس کن که من

این پوششِ حجاب را باور نمی‌کنم

اَعمالِ تو اگرچه تماماً کلیشه‌ای‌ست

مِن‌بعد کارِ ناب را باور نمی‌کنم

مجبور یعنی مُرده­، ولی توی عشقِ تو

من حقِ انتخاب را باور نمی‌کنم

از شعرها نپرس، “نمی‌پرسم از خودم”

حتی همین جواب را باور نمی‌کنم

“آیا گناهکار خودمم توی انزوا؟”

آری خودم ثواب را باور نمی‌کنم

در تو کتاب‌های زیادی نهفته است

عمداً ولی کتاب را باور نمی‌کنم

این رازِ سربه‌مُهر کِی از دست می‌رود؟

“وقتی قرار و تاب را باور نمی‌کنم”

وقتی غذای روح و روان بودنِ تو بود

دیگر من اعتصاب را باور نمی‌کنم

بگذار اما توی همین چاه سر کنم

مأیوسم و طناب را باور نمی‌کنم ...

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۱۹

من نامِ کوچکم، تو را دوست دارمت

معشوقِ کوچکم، به خدا می‌سپارمت

با چشمِ باز، بدرقه‌ات می‌کنم، یواش-

-تا چشم بسته‌ام، به درونم ببارمت

بعد از تو سینه‌‌ای، چمدانم نمی‌شود

آرامشِ کسی، هیجانم نمی‌شود

ممنوعه‌ی به نامِ من و نامِ کوچکم

نامی مجاز وردِ زبانم نمی‌شود

با هرچه نام و پام، از این وضع خسته‌ام

از این‌که هرچه خُرد نشد را شکسته‌ام

حالا که کلّ ِ فاصله را زخم بسته‌ایم

حالا که زخمِ بازشده‌ی دست­بسته‌ام

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۱۷

و کاکتوس تشنه بود و ابرها رفتند

و کاکتوس جای اشک پوکه بیرون ریخت

و پشت کرد به آفتاب و تف زمین انداخت

و نور را به الک­گاهِ سایه‌اش آویخت

و کاکتوس همیشه پرنده بود اما

به بال‌های پر از چرکش افتخار نکرد

سراب خورد و تکان، سیلی و ... ولی خود را

به مرگ-آبیِ مرداب‌ها دچار نکرد

به تخمِ بچه‌ی گل‌ها که خار داشت تنش

که نرم بود و خشن بود و (من) تناقض بود

اگه دروغ نوشتم بگو گلِ رُز بود

از این جهانِ پر از چیز هیچ‌چیز نداشت

و هیچ‌چیزهاش را به دیگران هم داد

مدام طعنه شنید و مدام سر چرخاند

صدا زدند: “درختک بایست”، گفت: “آزاد”

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۱۵

یک مرد توی خانه، یک زن انارِ دانه، دلواپسِ فراغت

یک پرده پُر بنفشه، یک پنجره نشسته، در انتظارِ ساعت

در کوچه‌ای زمستان، سردیش توو چمدان، غُر می‌زند که بَد شد

اما بهارِ خوش‌ذوق، دوان دوان پر از شوق، از نبشِ کوچه رد شد

 

آری بهار با ماست، لیل و نهار با ماست، خواهد گذشت غصه

خواهد پرید آخر، در آسمانِ باور، گنجشکِ پَرشکسته

ذاتیِ ماست مستی، با هر عَرَض که هستی، پِیک مرا پُرَش کن

قلبِ کسی که شیشه‌ست، نشکن که ریشه ریشه‌ست، این شیشه را دُرَش کن

ای تیرگیِ مغرور، سرکوبِ عشق با زور، شومیِ سردِ طینت

گرمای استخوانم، آزادگیِ جانم، نشسته در کمینت

آری بهار با ماست، لیل و نهار با ماست، خواهد گذشت غصه

خواهد پرید آخر، در آسمانِ باور، گنجشکِ پَرشکسته

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۱۲

دست برداری از انکار ... وَ گندی بزنی

حفظِ ظاهر نکنی، جیغِ بلندی بزنی

لاشه را زیر پتو چال کنی، با لبخند

با جسد نصفه‌شبی حال کنی، با لبخند

رخ که دیوانه شود هر دو طرف باخته‌اند

مهره‌ها بازیِ خود را به تو انداخته‌اند

پاکتِ خالی از عشقش دو سه نخ خواهد زد

آخر از سردی این رابطه یخ خواهد زد

روزی از پنجره یک داد به در خواهد رفت

عشقِ جوش‌آمده یک روز هدر خواهد رفت

خَم و تکدیر، تمامِ تَنَش از تَن ... تَنِش از ...

خستگی، بحثِ مهمی که گلو ... گردنش از ...

صبح خورشیدِ قشنگی به دَرَک خواهد برد

خواب را، قرصِ بزرگی‌ که مرا خواهد خورد

حرف‌هام از دهن افتاده و پِیک از دستم

خسته گنجشکِ زبان‌بسته‌تر از بن‌بستم

بنشینی به کسی لب نزنی­، سرد شوی

پاسخت را ندهد­، طرد شوی­، مرد شوی

این هیولا به خودش آمده ... مو در چنگم

خاکریزم به تو تقدیم ... تماماً جنگم

نامه آلوده به اشک است، چرا باز کنی!

با کسی رفته به پایانه چه آغاز کنی!

باز هم ... باز نشد شعر بگِریَم، رفتی

رفته از خانه و من رفته و گفتم ... “گفتی”

جیغ در مشت کنی، مشت کنی در جیغش

تیغ بر دست کشی، دست کشی بر تیغش

آخرِ قصه به خون و گِله پایان یابد

کاش می‌مُرد که این فاصله پایان یابد

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۰۷

برقص توی همان جا که آبرو داری
برقص از موسیقیش اگر چه بیذاری
وسط هر پیاده رو درآر شالت را...
نهایتاً دو سه تا فحش و متلک از هاری
 مگر نه قصه‌ی ما شکل دیگری دارد?
خیال کن که دست کم خیال‌ها داری
نه این که فکر و خیال از خودت برت دارد
نه این که باز کز کنی به شکل بیماری_

_که رفته توی خودش مثل کرم در لانه
که مانده توی جنون‌های غول دیوانه
که سر به غربت بی‌انتهاش می‌ترکد
که کوچ کرده و پاهاش مانده در خانه
برای شام عزا چای, جشنِ خنده‌ت چای
فقط برقص چای داغ , چند پیمانه

نترس از سر زخمی که باز خواهد بود
برقص, حرکت موت صوت ساز خواهد بود
تعصبی‌تر از این ایده‌ای نمی‌بینی...
"فقط زنی که برقصد مجاز خواهد بود..."

 

«ناصر تهمک»

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۱۸

مرده‌ام و شک نکنم دیر نیست?
مسخره, این معنی تحقیر نیست?
لاف نزن , فاجعه بار آمده
جو و خیابان به شعار آمده
مغزِ پر از بمب , پس از انفجار
حادثه در حادثه در انتحار
از تب و از مرگ به دامان درد
یک نفر از آخر صف ضعف کرد
جیغ کسی , گوش مرا می‌بُرَد
حالم از این حال به هم می‌خورد

 

تلخیِ از معده اسیدی ترم
از لبه‌ی جیغ تو هم می‌پرم
هر چه که از مهلکه دارم زدی
مشت به لب‌های شعارم زدی
بسته شو و دل نده, می‌بوسمت
دست مرا ول نده , می‌بوسمت
خواستی‌ام , خواستمت, دیر بود
من به خودم تو به خودت گیر بود
آخر بن‌بست به غم می‌خورد
حالم از این حال به هم می‌خورد

 

عشق تو و کارگری , مرگ بر...
"پاش بیوفته" که عمل می‌کنم
فکر نکن خسته‌ام از فاجعه
فاجعه با فاجعه حل می‌کنم
مرده‌تر از زنده و پاینده باد...
شعر حماسی و غزل می‌کنم
خون تو بیدارترم می‌کند
می‌مکمت زخم و دمل می‌کنم
عشق تو در جنگ رقم می‌خورد
حالم از این حال به هم می‌خورد

 

آنقَدَر از... مُرد که دارش زدند
برد وَ بهتان قمارش زدند
چرخش بی‌وقفه‌ی کابوس بود
زنده‌ی شب مرده‌ی در روز دود
متنی و از حاشیه می‌شوری‌ام
غیر تو از جمع, پر از دوری‌ام
با گل و لبخند و تفنگم بیا
جنگ تمام است? جهنم, بیا
"قصه تمام است", قسم می‌خورد
حالم ازاین حال به هم می‌خورد

 

قرن هزار است و پس از نسل‌ها
عاشق لیلی‌ام و از فصل‌ها
چار زمستان شده یک سالی‌ام
گل زده یخ کرده کف قالی‌ام
الکل و تب... ذوق اذان می‌کند
آب... هوای رمضان می‌کند
گه به بهشتی که فقط سیب داشت
طرد شدن بیشتر آسیب داشت
شعر تمام است , وَ سم می‌خورد
حالم از این حال به هم می‌خورد

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۱۳

من اتاقی خشتی ام

توی ارتفاعات قندیل

یا جنگل های سیاهکل

یا شن های داغ سیستان

یا استپ های شرجی جنوب

سقفی دارم

هر وقت که باران ببارد نو می شوم و بوی کاه گلم فضا را می گیرد

پشت بامم دانه های جو جوانه می زند

یک خانه ی امنم

توی گرما درونم خنک تر است و توی سرما درونم گرم تر

مامن کارگرها

سرپناه مقاومت ها

من کاهگلی ام

به حاشیه رانده شده

و از حاشیه به داخل شوریده

من از دستان کارگری که مرا ساخت جدا نیستم

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۳۶

هر بار کمی از بغلش دور شوی
معشوق که نه براش مزدور شوی
به گریه میان خنده مجبور شوی
لبخند فقط در بغل من , با من

 

در خانه‌ی بی حوصله‌اش سر بروی
بیدار شوی و جیغ و بی‌خود بدوی

قربانی یک تجاوز گه بشوی
همخواب فقط در بغل من , با من

 

از فاصله آهم به کجایت بزند
به سر زده‌ام , کاش به پایت بزند
فعلاً بِکِشد , وَ در نهایت بزند
آسوده فقط در بغل من , با من

 

این ها گله نیست, آه نه, نفرین نه
هرچند نخواه از آدم غمگین... , نه
سیگارم و مزه‌ی لبت شیرین... عه
بیمار فقط در بغل من , با من

 

هم سنگ شوی هم التماسش بکنی
با دست هلش دهی و خواهش بکنی
با سیلیِ  پشت هم نوازش بکنی
بی نقضِ غرض در بغل من , با من

 

حمام مرا تف بکند در مویت
باران بهار غم بریزد رویت
دریا پر موج و بشکند پارویت
آرام فقط در بغل من , با من

 

"او نیست" غمِ ریز و درشتت باشد
در جنگ گُلی میان مشتت باشد
توی بغلت کسی که کشتت باشد
مثل خودِ من ، در بغلِ من , با من

 

"ناصر تهمک"

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۲۹

برای با تو بودن بالی از جنس بال تو می‌خواهم

به هر حال پریدن همیشه بالا رفتن نیست

وقتِ صعود با هم

وقتِ سقوط با هم...

 

"ناصر تهمک"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۹ ، ۲۰:۳۸

کوه را می‌شود شکست
از کمر
از آنجایی که نازک می‌شود
و آدم را با هرچه به یاد معشوقش بیاندازد
باور کن انار , می‌تواند سنگری را تصرف کند ولی
شکست کشوری که سربازش دلتنگ است افتخار نیست
و انسان زاییده‌ی پنهان‌بازی است
 پاشنه‌ی آشیل هر آدم یک جای خاطرات آدم دیگری پنهان است
من اگر دشمن بشر بودم
نمک سلاح کشتار جمعی ام بود
پس از آنکه روزنه‌ی زخم‌هاشان را (عشق اگر بدانی) پیدا می‌کردم
این گزاره‌ها حتی اگر جفنگ باشند
من اراده‌ کرده‌ام که حقش را بگیری
نقطه ضعفم را بدانی
انار
قدم زدن
گوش دادن
رنگ سبز
تنها نگذاشتن
جنوب و شمال و تهران
شوخی کردن
بازی کودکانه
و هرچه دوست می‌داشت
اگر از من متنفری با یکی از سموم فوق الذکر کارم را تمام کن
جسدم را به منفورترین حیوان بده که بیچاره ترین است (تناسخ اگر بدانی)
بکُش
حماقتت خالی شود سر من
ولی معشوقت را بچسب
تا زبان هست، نمک را با زخم مزه نکن
این پتوها هم دیگر پاسخگوی هیچ غم‌ناله‌ای نیستند
پیشش گریه کن
نگو نگفتی , می‌گوید
آدمیت نکن , ارث از پدر نبر
هرچند این مکافات نمی‌تواند کیفر یک گاز زدن باشد
بی‌شک سیب میوه‌ی مورد علاقه‌ی معشوق خدا بوده
آدم و حوا باید گندِ جبران ناپذیری زده‌ باشند
خدا رهاشان کرد
و بعد از رهایی, هیچ آزادی‌ای در کار نیست
از این کفاره به آن کفاره
رهایی یعنی نبودن

نه در مقصد نه در مبدأ
و آدم زائیده‌ی پنهان‌بازی است
فرضیات علمی را دور بریز
عشق‌بازی یواشکی است از ترس چشم و حسادت خدا
و هرزه‌نگاری اعلام جنگ برای انتقام پدر و مادرمان
کشنده بودن انار و رنگ سبز و تهران و... را باور خواهی کرد
 وقتی بدانی خاطره‌ی سیب چه به روز خدا آورد

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۹ ، ۰۱:۲۸

جایی میان یک عمر , یک تکه از زمان را , که جا نهاده باشیم
من کودک خودم را , تو کودک خودت را , بر باد داده باشیم
با حالتی گرفته , با خنده‌ای شکسته , تنها نمرده باشیم
من غصه‌ی خودم را , تو غصه‌ی خودت را , یک عمر خورده باشیم
خواهیم دید هرگز , این بازی مزخرف , در اختیار ما نیست
ما کشته‌ایم هم را , ما مرده‌ایم از هم , هرچند کار ما نیست
من می‌شناسمت از... , تو می‌شناسی‌ام با... , لحنی که پشت لب‌هاست
من هم هنوز شاعر , تو پر چروک شیرین , این عادت رطب‌هاست
دیگر نمی‌نویسم , این شعر آخرم بود , هرچند هستنم را
می‌افتی‌ام به لرزه , لیلیِ سبزه‌ی خشک , توبه شکستنم را...

 

"ناصر تهمک"

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۹ ، ۱۴:۱۹

دختر آلاله مشکین مو

سلامت باد

باد اندامِ کمان ابرو

سلامت باد

چشم های لوتِ مردان خشک در آیینه‌ی خیسِ نگاهت باد

دختر زیبا سلامت باد

دختر گرما

صدایت در شبم چون موج دریا روح‌بخش و پاک پی در پی

شبنم دریا نگاهت باد

دست های ساحل آسودگی بر چشمِ ماهت باد 

حیایی نیست می‌دانی و می‌دانم

خرامان شو کنار مردهای کوه اندامِ فروزنده

تمامِ مردها عریانِ راهت باد

شانه های گرم و لرزانْ‌شان

در رکودِ سردیِ شب‌ها پناهت باد

چشم‌هاشان جایگاهِ درکِ افسون‌کاریِ لبخندهای خانه‌کاهت باد

گرچه می گویند موبدهای اِشکسته

«آتشِ آنجا فراوان است»

در شبِ نمناکِ احساست

عاشقِ گرمای بسیاره

آتشِ هر روزه گاهت باد

دخترزیبا سلامت باد

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۱۱

 به شب بسته شد سرخْ لب ها شرابی

نه خطی ز خون در شبی ماهتابی

چنان تیره شد بیشه شان دلنوازان

که آتش زنی روشنایی نیابی

در این تیره گردابِ وامانده دل ها

به کشتن به بستن بِهَ از بازیابی

به دیدارِ وجدانِ بیدار نشین

برنجی ، بزن بر سرش سربِ خوابی

به انگشت اگر لمس کردی لبی را

به دندان چه لب ها که باید بسابی

دلت چون گرفته بگیریان خودت را

که آتش شود سرد در سیلِ آبی...

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۵۸

 _ می‌شود نصیحت کرد ، در فضای تنهایی

یا بمیر و یا برکن ، ریشه های تنهایی

تیره‌ ای و مردابی ، بی صداتر از مرگی

می‌شوی فقط تنها ، با خدای تنهایی

از جهانِ ما دوری ، گوشه‌گیر و مهجوری

از خلع که سرشاری ، با گدای تنهایی

کنجِ غم کشیدی سر ، دیدنت کسی سر زد؟

جز کسی که می کارد ‌، ردّ پای تنهایی؟

می کُشی محبت را ، در فضای اندوهت

یا هوای احساست ، در هوای تنهایی

+قلب من پر از گل شد، از دمی که می‌چینم

روی صفحه‌ای از غم ، غنچه های تنهایی

ماده_قلب و نر_هوشم ، کرده باهم آمیزش

زاده شد همان تنها ، از لقای تنهایی

در چاهْ پس از چاله ، مجمعید یا پاره؟

رخنه ای نشد پیدا ، لابه‌لای تنهایی

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۳۰