مافیای سیر و سلوک ( شعر )

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را...

مافیای سیر و سلوک ( شعر )

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را...

مافیای سیر و سلوک ( شعر )

اینجا خانه‌ی مجازی من است ، روزنه‌ای برای دیدنم و ، دیدنم...
شعرهایم را اینجا جار می‌زنم. از کتاب «مافیای سیر و سلوک» و هرچه پس از آن نوشتم.

هر روز چند خطی از روزمرگی‌هایم را هم در«قسمت بالای وبلاگ» می‌نویسم و کمی بعدش پاک می‌کنم. هر روز که باید چیزی به ما اضافه شود.

×اگر دوست دارید فقط قالب یا گونه خاصی از اشعار برای شما نمایش داده شود، در قسمت ««کلمات کلیدی»» در زیر ، روی آن کلیدواژه کلیک کنید×

آخرین مطالب
پیوندها

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

 امروز قبلاً است

یعنی دوباره

دنیا برای ماست؟

باران گرفتنی است؟

یا نه دوباره باز ، انسان شکستنی‌ ست

_و سامانه‌های قابل پیشبینی_

بگو امروز قبلاً است

یعنی دوباره من

اولین کَسم که شعری برای چشمهای تو سروده است

حتماً دوباره بیدها بوی تو می دهند

نصفِ غروب اندوه عشقت، افلاطونی، دراز

با کوچه‌های دِه

خشک و سیاه ، تپه‌های خاک‌مالِ پشت

باید اجین شوم

یعنی تو با منی

در یک بلوغِ زودرس با پوست گندمی

و چشم آسمانی؛ تابستان یعنی

هر شب علیهِ رسم های آسم‌دار شهر

در یک سانتیِ نفس کشیدنت

حمامِ آکنده به فکر تو

سُستی و بعد، عشق واقعی

امروز قبلاً است؟

یا نه دوباره باز، امروز می شود؟

من قهر با غروب

چون عهد بسته‌ام عمود می‌میرم

با بوق ماشین های ویرانگر

زانوی خسته از...

در پارکهای شهر

با شاملو گِرِه

آیا کسی نبود؟

گل شاخه هزار

من می‌توانم

نه

امروز قبلاً است؟

در مدرسه پایانِ زنگِ آخر از انگشتِ یک معلم پیامبر صفت تا ما ، تمامِ کوچه را حرف سر کنیم

تا عاشقِ خیالِ خود در انطباقِ بهترین زیبای دختران

تا شاعر و عجیب شویم

آن وقت‌های یک خیابان بینِ رانِ کوه

من را برای لذتِ دورانِ کودکی، آزار می‌دهد

وقتی که آزمون

در کنار جیب کهنه اش

یک عشق دور و دور ، یک بانوی دروغ ، سیگار می دهد

الان چه ساعتی است؟

از اینهمه چقدر مانده است؟

از هیچ، هیچ

قبلاً نیست

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۰۷

امشب کنارِ حسرتِ لمسِ تو بیدارم

با گونه هایی خیسْ از تسلیمِ اِنکارم

با آن سکوت سرد در کوچِ تو باید شُست

دست از خیابان‌هایِ مثبت‌بینِ افکارم

انگار دارم می پذیرم رفته ای، هر چند

در سطر سطرِ دفترم جوری تو را دارم

یک مرد یک بار عشق را می سازد اما من

صدبار می‌سوزم برایت روی سیگارم

هرگز نفهمیدم غرورِ مرد یعنی چه

هر وقت گفتی: گمشو، گفتم: دوستت دارم

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۳۵

 دل ایستاده بود

عقل چمدانش را می‌بست

کوتاه آمده بود

از کوتاهی

توی یک کار جای دو دست نبود

دست کشید

می‌ترسید

«چه هرج و مرجِ عظیمی ست ، لافِ آزادی

خدا کند نرود کدخدا از آبادی »

و رخنه تهاجم همه جانبه ای است

«یواش توی دلت؟

یواش توی دلم؟»

کوه نم نمِ باران را دست کم گرفت و شیار پیروز شد

دَه جنگ می شود

با دَه دل

در یک سینه

که یک دل نشده به خون دل می بندد

و نادیده می گیرد قوانین اجتماع را

ما انگار جامعه‌پذیریِ مان در زمان یعقوب لیث صفاری

«که عاشقیم و عاشقیم اگرچه می‌پاشیم

من و تو آدمِ یاغی‌گری و اوباشیم »

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۲۷

 بند کفشت را محکم ببند ، می‌رویم

یک قوری، کمی چای و قند، می رویم

اخم نکن که خم می شوم، کمی

برای دیوانگی بخند ، می رویم

چشمت در آیینه زیباست ولی

دل به تکرارش نبند ، می‌رویم

تا عروج در میان تاب و تَبَت

از سقوطِ در این روند می رویم

از فضای تمام گناهانِ خوب که

که به لب می آورند می رویم

با کمی غصه ، با دو نخ بهمن

در شبی از اسفند ، می‌رویم

آزاد از تمام بریدن ها

تا لحظاتِ پیوند، می رویم

شبِ سرما کز می کنیم به هم

در بخاری از لبخند می رویم

جیبَت را پر کن از خاطره ها

از همین ها هرچند می‌رویم

تا گناهی کبیره، با یک شک

از حیایی دین‌مَند می‌رویم

بندِ کفشت را ببند که امشب

با لبانت ، با قند می رویم

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۰۳

عادت کرده ایم به همین هست و نیست ها

هست و گاهی نیست

«و خدا که هست ما را فراموش نخواهد کرد»

آیا وخامت واژه های ممنوعه را پیش بینی کرده ای؟

وقتی ابر است ، همه جا ابر هست

اما آسمان ابری

همیشه علامت باران نیست

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۵۳

دیر است

این باران دیگر هیچکس را نگه نخواهد داشت

هیچ مسافری منتظرِ بند آمدن باران نیست

و هیچ چمدانی پشتِ در نایستاده

این باریدن ، تنها تداعی زار زدنی تلخ است...

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۳۹

«آروم پا نذار» ، من خسته نیستم

بیخود نگو کجا ، هرجا رها شویم

من خنده ی تو را ، تقسیم می کنم

تا از حریمِ عرف ، راحت جدا شویم

می دانم از همین ، حرفی که می زنم

باید ترانه ساخت ، تا بی حیا شویم

تا با لباسِ هیچ ، گرمابه حس کنیم

بی ترس سیب و کاه ، ...ِ  ِ خُدا شویم

یک داستانِ دور ، یا شعرِ سنتی

سرگشته از جنون ، تکرارِ ما شویم

چایی و حرف نه ، قندی که داده ای

شکل لبِ تو شد ، تا بی صدا شویم

تقدیرْ حرفِ مفت ، از یک شکست بود

تا سخت بشکنیم ، هرجا به پا شویم

«آروم پا نذار» سمتم تمامَ شب

می ترسم از تنت ، محتاجِ جا شویم

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۳۶

برای خنده ی در بادِ بعدِ ظهرِ بهار

دلم برای تمامِ ترانه ها تنگ است

برای گوشه ی چشمت کنارِ انگشتم

برای تک تکِ نه ها ، بهانه ها ، تنگ است

دلم برای سوال های بچگانه ی ما

برای گوشه ی آرامِ خانه ها تنگ است

برای موی تو و عطر و حسِّ دل دلِ من

برای لمس تمامِ جوانه ها تنگ است

برای ترس تو از گربه در چمن، در شب

برای شرمِ تو از بی نشانه ها تنگ است

برای وقتِ خیال بافیِ بدونِ هوس

برای خواب تو در این زمانه ها تنگ است

برای بوسِ تو با لج گرفتنت گه گاه

برای تکیه ی تو روی شانه ها تنگ است

شبیهِ حسِّ کبوتر ، میانِ تابستان

دلم برای لبِ خیسِ دانه ها تنگ است

برای ابرویِ درهم کشیده ات از قهر

برای دیدنِ قوسِ کمانه ها تنگ است

برای منتظرم بودنت... که تا ابد و...

دلم برایِ تمامِ ترانه ها تنگ است

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۵۳

مُهرِ تقدیر نِشستند و به هر کار زدند

عقل ها را سرِ میدانِ ازل دار زدند

دلخوشی عکس خدا بود که کم کم کمرنگ

از خدا گرگ کشیدند و به دیوار زدند

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۳۴

پشتِ بامِ خوابگاهِ من

شب فراگیر است

آسمان در دامِ چرک-آلودِ یک دیوانه زنجیر است

سرد و بی روح و تناور ، تیرگی اطراف

دیوِ قدّیسی به حربِ لرزه ای با مغزهای اهلْ درگیر است

پشتِ بامِ خوابگاهِ من

این یگانه جایگاهِ من

هرشب از جایی که من هرگز نمی دانم

می کِشد با چنگکی مخروب

ذهنِ تارم را به سوی خاطری از ناکجایِ خاکیِ ویرانه های دور

باز می دارد عمیقِ چشم خیسم را

بر فضایِ مرده ی بی نور

رفته در آغوشِ هم، پست و بلندِ خانه های پایتختِ کور

سروها با قامتی کوتاه

دلشکسته از وحوشِ خسته ی مغرور

لِه شده در زیرِ چرخِ بی کسان، قلبِ خیابان، جان

پشتِ بامِ خوابگاهِ من

رازدارِ بی گناهِ من

مانده در عمقِ حصارِ شهرِ آشوبش

گاه با من می کُند نجوا

«زخم در جانم گرفته چنگ

خونِ بی بو مزه و بی رنگ»

آه اما آه

کس نمی داند میان سینه اش پرورده کرمِ دل-کَنِ جان-کاه

در عمیقِ ذهنِ او آرام می لولند

فکرهای تارکِ بی راه

می کند هر روز در آغوشِ من سِیلی فغان و آه

او نمی خواهد که بیش از این تَرَک بردارد از خشکیِ اهلش سینه ی نامردمِ دلسرد

بی شروعی مانده در بی راه

پشتِ بامِ خوابگاهِ من

مثلِ من رنجور و دل-خون است

هیچکس هرگز نمی داند چه می گوییم

من

وَ بامِ خوابگاهِ من

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۵۸

من از حواشیِ این خانه جُم نخواهم خورد

درونِ خانه کسی هست از طلایِ سفید

تمام شهر ، رهایم کنید ، من گیرم

به چشم آنکه مرا جز شبیهِ دام ندید

صدای پای همین لحظه ها که می گذرد

برای من دو عبارت شده «نمانده ، امید»

آهای مردم روستا کفن بیارایید

که یک اصالتِ دیگر به نای مرگ دمید

به من چه؟ وقتی از اخم هایِ چشمِ مرموزش

«بیا به سویِ من ای خسته» را نمی فهمید

من از حواشیِ این خانه جُم نخواهم خورد

هنوز مانده بگویند «باز بچه بُرید»

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۳۹

شکسته بال و پرم ، مرغِ بی نوای خَرَم

همیشه خانه همان ، راه زخم و کوله وَرَم

مریدِ بی تو نه پا و مرادِ بی تو... ، سَرَم

تفاله های عروضی ، تضادِ عاقل و دین

دوباره یک نفر از اوج می خورَد به زمین

 

غمِ نبودِ کسی که به یک عبارت«سرد»

و هرچه قبلِ تو من را ، دوباره بعدِ تو کرد

«نگرد که خودِ آنی» کلیشه ای پُرِ درد

و عادتی که در آن خون و... زن شدن شد این؟

دوباره یک نفر از اوج می خورَد به زمین

 

جهان و واحد و پاکی و خالصانه ، اِی عشق

توهّمی و کثیفیّ و با بهانه ، اِی عشق

که جان-گدازه و شاشیده در ترانه ، اِی عشق

میانِ پای هزار عاشقِ شبانه چو مین

دوباره یک نفر از اوج می خورَد به زمین

 

گرفته کلاً شب ، دود ، خواب ، بی نمکی

که پول و بمبِ کلر... ، هیس عشقِ قلقلکی

چت مزخرف و لکنت که «تو دَ دَل قَ قََکی؟»

و شعرها که بمیرند از این اضافه ی شین(ش)

دوباره یک نفر از اوج می خورَد به زمین

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۲۲

می بوسمت با حالِ قایق توی شنزاری

می بوسمت هرچند از لب هام بیزاری

آرام می گیرم شبیهِ... ، بعدِ یک طوفان

پا روی ساحل می گذارد لاشِ دریابان

مالِ خودت هستی و مالم را نگیر از من

داری جهان را می بَری نه چند پیراهن

آشفته مثلِ ماهی و دنیای بی آبی

از مبل می بینم که روی تخت می خوابی

می سوزد ابراهیم در آتش ، بُتِ اَعظم

با یک تبر در دست/هایت را نکِش کم کم

با اشک ، با آرام ، با صوتِ «به من برگرد»

باروتِ خیس اینبار را شلیک خواهد کرد؟

فرمانده از خطی که می جنگید برمی گشت

کوه از تظاهر دست برمی داشت می شد دشت

درگیرِ رفتن هاتی و درگیرِ آغازیم

تا آخرش هم بُرده باشی ما نمی بازیم

ما یعنی از اعدامِ احساسات در رفتن

از یک سقوطِ بد به شکل سنگ برگشتن

من روی زندان هویت مثلِ سوهانی

تو مرغِ دریا نیستی و اصلِ طوفانی

معتادِ هرچیزی شبیه ات... سخت بیمارم

جوری که جوش صورتش را دوست می دارم

می بوسی ام از دور از دنیای افسانه

از یک امیدِ واهیِ... با خنده در خانه

در من تمام حرف ها آسوده می خوابند

در من که اسراری برای کشف بی تابند

از حرف می ترسم ، از آنهایی که بی حرف اند

از فصل های گرم و آنهایی که پربرف اند

آخر از این بیغوله خواهم رفت، من بادم

بر باد دادم هرچه را جز این که آزادم

هی غوطه خوردم در خودم تا ناخدا بودن

تا انقراضِ نسل مان ، هرگز نیاسودن

دریای بی پایان و او هرگز نمی یابد

طوفانِ فکرت توی دریابان نمی خوابد

می بوسمت با حالِ گلبرگی تبرخورده

می بوسی ام هرچند می دانی که او مرده

عاجِ مرا از ریشه ی خشکش نکش بیرون

دست از سرم بردار رودِ رفته از هامون

می بوسمت ، از بوسه های مست بیزارم

از روهایِ نیست ، بود و هست بیزارم

پا روی ساحل ، دست روی ماشه ی فندک

سیگارهای جاریِ ، در مغزِ یک جلبک

دریایی از غم ها و قایق های گِل رفته

شن های آشوبی و موجِ گیجِ برگشته

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را

می بوسمت ، پایانِ تو ، پایانِ مصرع ها

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۱۳

اینبار مَرد می رود تا در وَرای تو

پایان دهد به قلبِ من و دست و پای تو

کوچک نمی شد او ، که دنیای شعرها

هرچند درد مسخره می شد برای تو

تصویری از تمام رخت توی زندگیش

در هر کجای او ، او در هیچ جای تو

اصلاً نباشی و شبی در خود بمیردت

اصلاً برای لحظه ای بی ادعای تو

حسی که حجله وان و انگشت میانی ات

با مردهای کوچه نگاه نهانی ات

انقدر پوچ ، در همین حد بی خودی خوشی

یک بوسه حتا گونه های استخوانی ات

یک دانگ از نگاه تو باید برای او

یک قطره از شراب جادوی جوانی ات

یک بار با گریه برایت شعر گفته است

یک بار مثل سال ها در زندگانی ات

یک سال مثل بارها بی قطره ای شراب

یک سال هامونی که از آب زنانی ات

مثل بهشت...

(ببخشید آقا! اگر به سیب و گندم است که من می کارم و می خورم و بالا می آورم

 اخراجم کنید...

دیدی؟

نگفتم جای بدتری از اینجا برای تبعید ندارند؟)

ول کن ، برو ، تو را به خدا پا نمی شود

در زندگیِ لحظه ای ات جا نمی شود

هی توو برو که نقطه ی عطف زمان کجاست

هی در بیا مکان من و امتحان کجاست

هی توو برو بفهم چه باید ندانی و-

هی در بیا نپرس که گیر جهان کجاست

خوبی؟ نه

بیداری؟ نه

غمگینی؟ نه

تنهایی؟

دردی؟ نه

در خوابی؟ نه

آرامی؟ نه

همراهی؟

نه همراهی .... فقط برو از من .... نمی خواهم ....

ولم کن از تو و این شعرهای بی منظور

از اجتماع نجیبی که بمب ها با زور

از افتخار دوتا شعر روی بی کاری 

ولم کن از تو و من ما-نَمای تکراری

نبار گریه برای کسی که مغمومم

توقرصِ خوبی و گمشو که خوب مسمومم

ببند زخم مرا روی دشتی از نَمَکَت

بتیغ تا تهِ جایی که دستِ بی رمقت

در آخرین لحظاتم نخند بی مزه

نمی شود شیرین حال من به گندمکت

مرا برای من از بغض درسِ عبرت کن

به خاطرم به کجایی که نیست هجرت کن

منی که دسته گلم را به آب می دادند

که هرزه بودم و بزها به گاو می دادند

سکوت و خوابِ پس از اعتراض آذر بود

لذیذ و بی خود و آرامِ شام آخر بود

از این که دختر و تهدیدِ خانه ، می مردم

شراب و عشق و لبی و... من آب می خوردم

وَ از خودم به خودم اغتشاش می کردم

معذور بودم و باتوم و شاش می کردم

به شاعری که برام آرزوی آخر بود

به کتابی که به اسمِ سگانِ دیگر بود

نمی شود بروم پیش ، سَد خداحافظ

دلم گرفته از اشعار بد ، خداحافظ

طبس کجا؟

اینجا کجا؟

آمد زمستان باز ، با حالتی مطفو...

من توی فکر او ، او توی فکر او

زیرِ خرابی هام ، سگ های امدادی

احساسِ تنهایی ، در من کسی: عوعو

می میرم از دوریش ، دارد نمی میرد

دارد نمی گوید ، دیوانه ی من کو

سرما فقط این نیست {فصلِ بخاری ها}

شب های دور از تو ، بدرودِ رو در رو

با من که در بُعدی ، بالاتر از بودم

با من که از قََبلت ، بَعدت نیاسودم

در باد یا بر باد ، پروازِ آزادی ست

بَعد از تو یا نعشم ، یا نشئه ی دودم

 

«ناصرتهمک»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۲۳:۲۱