خوابگاه
پشتِ بامِ خوابگاهِ من
شب فراگیر است
آسمان در دامِ چرک-آلودِ یک دیوانه زنجیر است
سرد و بی روح و تناور ، تیرگی اطراف
دیوِ قدّیسی به حربِ لرزه ای با مغزهای اهلْ درگیر است
پشتِ بامِ خوابگاهِ من
این یگانه جایگاهِ من
هرشب از جایی که من هرگز نمی دانم
می کِشد با چنگکی مخروب
ذهنِ تارم را به سوی خاطری از ناکجایِ خاکیِ ویرانه های دور
باز می دارد عمیقِ چشم خیسم را
بر فضایِ مرده ی بی نور
رفته در آغوشِ هم، پست و بلندِ خانه های پایتختِ کور
سروها با قامتی کوتاه
دلشکسته از وحوشِ خسته ی مغرور
لِه شده در زیرِ چرخِ بی کسان، قلبِ خیابان، جان
پشتِ بامِ خوابگاهِ من
رازدارِ بی گناهِ من
مانده در عمقِ حصارِ شهرِ آشوبش
گاه با من می کُند نجوا
«زخم در جانم گرفته چنگ
خونِ بی بو مزه و بی رنگ»
آه اما آه
کس نمی داند میان سینه اش پرورده کرمِ دل-کَنِ جان-کاه
در عمیقِ ذهنِ او آرام می لولند
فکرهای تارکِ بی راه
می کند هر روز در آغوشِ من سِیلی فغان و آه
او نمی خواهد که بیش از این تَرَک بردارد از خشکیِ اهلش سینه ی نامردمِ دلسرد
بی شروعی مانده در بی راه
پشتِ بامِ خوابگاهِ من
مثلِ من رنجور و دل-خون است
هیچکس هرگز نمی داند چه می گوییم
من
وَ بامِ خوابگاهِ من
«ناصر تهمک»