تمامِ سیب ها را گاز می زنم
و گندم ها را می لنبانم
نگران نیستم
به دورتر تبعیدم نمی کنند
مگر جایی دورتر از اینجا هم هست؟
دورتر از نبودنت...
«ناصر تهمک»
تمامِ سیب ها را گاز می زنم
و گندم ها را می لنبانم
نگران نیستم
به دورتر تبعیدم نمی کنند
مگر جایی دورتر از اینجا هم هست؟
دورتر از نبودنت...
«ناصر تهمک»
بی رنگ باید نقشی از فردا کشید و رفت
با دستِ خشکی طرحی از دریا کشید و رفت
باید حصارِ فرضی دل شُست با عبور
بر حرف های خالیِ دل پا کشید و رفت
تا کی گلوی واژه را باید گرفت و گفت:
سرخوش کسی که دست از آوا کشید و رفت؟
رفت آن که چندی بی تفاوت در خیال ماند
ماند آن که از خود صورتی زیبا کشید و رفت
باید چو ابر ، از دلِ دریا گرفت آب
دستِ نوازش روی هر صحرا کشید و رفت
«ناصر تهمک»
هی زهر، تو کاری بکن، پایان بده به مار
این درد را هرگز نباید انشعاب داد
این واژه های ناب از گور تو آمده؟
من سمی ام، به مار نباید که آب داد
«ناصر تهمک»
نه
ذره ای از احساست را به من نده
بر نمی دارمش
این حس ها چیزی نیستند
جز اتفاقی از آشنایی
اتفاق ها می افتند
چه بخواهیم چه نخواهیم
و اتفاق ها را وقتی افتادند
نباید برداشت
«ناصرتهمک»
من خودم را به خودت یکسره پیوند زدم
با تو غمگین شدم از دست تو لبخند زدم
به تو گفتم که از این بعد بیا ما بشویم
قیدِ من را وسط قاعده هرچند زدم
خسته و خردتر از همهمه ی شهر تورا
با تمامیِ نقاطِ بدنم بند زدم
شاعران در گذر بابِ فداکاریِ عشق
دل به هر گوشه ی دریا که نوشتند زدم
من علی رغمِ اصولِ ابدِ دلداری
چای در سینه ی شیرین شده ی قند زدم
«ناصرتهمک»