حسرت
دوشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۱، ۰۸:۲۶ ب.ظ
تو روبهروی یک تنِ در فکرِ بوسهات
در آرزوی خواب و تخت و فکرِ تختتر
او روبهروی یک زنِ آرام و ... وای از
این مرزهای ذهنیِ از کوه سختتر
آرام در گرمای سوزانی که مرگ را
تَشبادِ زندهای به دو تن تازیانه زد
هی ضربه ضربه بود که در قلبِ تشنهها
با خستگی که عشقها را موریانه زد
ما روبهروی هم، به لب، خیره و سکوت
وَ چشمها که داد را در پرده میزنند
با دستهای بیهدف و چشمْ انتظار
که اتفاقِ بوسهها را نرده میزنند
نه یک قدم جلو، نه عقب، چپ نه، راست نه
دارند می روند تا ... “میخواهمت بفهم”
یک گرگ که به چیرگی و خون، تشنه است
یک آهوی دلبسته به گرگِ بدونِ رحم
باد از هزار طرف به موهاش میخورَد
“موهات نقطه ضعف را در باد گفته است”
هی دور میشوند ... “نرو” ... دور میشوند
یک لحظه بعد ردّ ِ پا را باد رُفته است
یک تن که تشنه بود و فقط در سکوت ماند
یک زن که تشنه بود و فقط در سکوت رفت
در مرزها چه میگذرد که نمیشود؟
در مرزها چقدر عطش از رنگ و روت رفت
“میخواهمت ... تمامِ تنِ گُر گرفتهات
میخواهیام ... وَ عشقِ تو به تیرگیِ گرگ
میبوسمت ... شکارِ تنت توی چنگِ من
میبوسیام ... رها شده در چیرگیِ گرگ”
«ناصر تهمک»
۰۱/۱۱/۱۷