مافیای سیر و سلوک ( شعر )

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را...

مافیای سیر و سلوک ( شعر )

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را...

مافیای سیر و سلوک ( شعر )

اینجا خانه‌ی مجازی من است ، روزنه‌ای برای دیدنم و ، دیدنم...
شعرهایم را اینجا جار می‌زنم. از کتاب «مافیای سیر و سلوک» و هرچه پس از آن نوشتم.

هر روز چند خطی از روزمرگی‌هایم را هم در«قسمت بالای وبلاگ» می‌نویسم و کمی بعدش پاک می‌کنم. هر روز که باید چیزی به ما اضافه شود.

×اگر دوست دارید فقط قالب یا گونه خاصی از اشعار برای شما نمایش داده شود، در قسمت ««کلمات کلیدی»» در زیر ، روی آن کلیدواژه کلیک کنید×

آخرین مطالب
پیوندها

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مثنوی» ثبت شده است

جایی میان یک عمر , یک تکه از زمان را , که جا نهاده باشیم
من کودک خودم را , تو کودک خودت را , بر باد داده باشیم
با حالتی گرفته , با خنده‌ای شکسته , تنها نمرده باشیم
من غصه‌ی خودم را , تو غصه‌ی خودت را , یک عمر خورده باشیم
خواهیم دید هرگز , این بازی مزخرف , در اختیار ما نیست
ما کشته‌ایم هم را , ما مرده‌ایم از هم , هرچند کار ما نیست
من می‌شناسمت از... , تو می‌شناسی‌ام با... , لحنی که پشت لب‌هاست
من هم هنوز شاعر , تو پر چروک شیرین , این عادت رطب‌هاست
دیگر نمی‌نویسم , این شعر آخرم بود , هرچند هستنم را
می‌افتی‌ام به لرزه , لیلیِ سبزه‌ی خشک , توبه شکستنم را...

 

"ناصر تهمک"

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۹ ، ۱۴:۱۹

صبر کن واردِ این خانه نشو, ریخته است
خنده ذوقی‌ست که با خون دل آمیخته است
با درِ بسته و دیوانگی همخواب نشو
هی یخِ عشقِ جنوبی الکی آب نشو
قبلِ تو هرکه خراب است گناه از من بود
شیشه‌ای بودم و در شیشه‌ی من آهن بود
توی این شادیِ دربسته کسی جان می‌کَند
لقمه‌ها درد کشیدند که دندان می‌کَند
لایِ در سرخِ غروبی که به دیوار افتاد
نخلِ پیری که سرش داخل سیگار افتاد
قصه‌ها نَقلِ فراموشیِ معضل‌ها بود
عشق بازیچه‌ی شاعر شدن دل‌ها بود
ساحل فاصله را کم نکنی , دل ندهی
این جنوب‌است و جنون, دست به قاتل ندهی

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۰۹

دست برداری از انکار... وَ گندی بزنی
حفظِ ظاهر نکنی , جیغِ بلندی بزنی
لاشه را زیر پتو چال کنی , با لبخند
با جسد نصفه‌شبی حال کنی, با لبخند
رخ که دیوانه شود هر دو طرف باخته‌اند
مهره‌ها بازی خود را به تو انداخته‌اند
پاکت خالی از عشقش دو سه نخ خواهد زد
آخر از سردی این رابطه یخ خواهد زد
روزی از پنجره یک داد به در خواهد رفت
عشقِ جوش آمده یک روز هدر خواهد رفت
خَم و تکدیر, تمام تَنَش از تَن... تَنِش از...
خستگی ,بحث مهمی که گلو... گردنش از...
صبح خورشیدِ قشنگی به درک خواهد برد
خواب را, قرص بزرگی‌ که مرا خواهد خورد
حرف‌هام از دهن افتاده و پیک از دستم
خسته گنجشکِ زبان‌بسته‌تر از بن‌بستم
بنشینی به کسی لب نزنی , سرد شوی
پاسخت را ندهد , طرد شوی , مرد شوی
این هیولا به خودش آمده... مو در چنگم
خاکریزم به تو تقدیم.... تماماً جنگم
نامه آلوده به اشک است, چرا باز کنی!
با کسی رفته به پایانه چه آغاز کنی!
باز هم... باز نشد شعر بگِریَم , رفتی
رفته از خانه و من رفته و گفتم... "گفتی"
جیغ در مشت کنی, مشت کنی در جیغش
تیغ بر دست کشی , دست کشی بر تیغش
آخرِ قصه به خون و گِله پایان یابد
کاش , می‌مرد که این فاصله پایان یابد
هرچه از دست نرفت از بدنت خواهد رفت
دشمنت قتل که کرد از وطنت خواهد رفت
خوابْ چشمانِ کبود‌ست و لبِ تیره ولی...
من پس از رفتن او چیره‌تر از چیره ولی...
باز رفتی و نشد شعر بگِریَم... "گفتی"
من فقط عشق, تو را, قرص, به مرهم... "گفتی"

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۳۵

می بوسمت با حالِ قایق توی شنزاری

می بوسمت هرچند از لب هام بیزاری

آرام می گیرم شبیهِ... ، بعدِ یک طوفان

پا روی ساحل می گذارد لاشِ دریابان

مالِ خودت هستی و مالم را نگیر از من

داری جهان را می بَری نه چند پیراهن

آشفته مثلِ ماهی و دنیای بی آبی

از مبل می بینم که روی تخت می خوابی

می سوزد ابراهیم در آتش ، بُتِ اَعظم

با یک تبر در دست/هایت را نکِش کم کم

با اشک ، با آرام ، با صوتِ «به من برگرد»

باروتِ خیس اینبار را شلیک خواهد کرد؟

فرمانده از خطی که می جنگید برمی گشت

کوه از تظاهر دست برمی داشت می شد دشت

درگیرِ رفتن هاتی و درگیرِ آغازیم

تا آخرش هم بُرده باشی ما نمی بازیم

ما یعنی از اعدامِ احساسات در رفتن

از یک سقوطِ بد به شکل سنگ برگشتن

من روی زندان هویت مثلِ سوهانی

تو مرغِ دریا نیستی و اصلِ طوفانی

معتادِ هرچیزی شبیه ات... سخت بیمارم

جوری که جوش صورتش را دوست می دارم

می بوسی ام از دور از دنیای افسانه

از یک امیدِ واهیِ... با خنده در خانه

در من تمام حرف ها آسوده می خوابند

در من که اسراری برای کشف بی تابند

از حرف می ترسم ، از آنهایی که بی حرف اند

از فصل های گرم و آنهایی که پربرف اند

آخر از این بیغوله خواهم رفت، من بادم

بر باد دادم هرچه را جز این که آزادم

هی غوطه خوردم در خودم تا ناخدا بودن

تا انقراضِ نسل مان ، هرگز نیاسودن

دریای بی پایان و او هرگز نمی یابد

طوفانِ فکرت توی دریابان نمی خوابد

می بوسمت با حالِ گلبرگی تبرخورده

می بوسی ام هرچند می دانی که او مرده

عاجِ مرا از ریشه ی خشکش نکش بیرون

دست از سرم بردار رودِ رفته از هامون

می بوسمت ، از بوسه های مست بیزارم

از روهایِ نیست ، بود و هست بیزارم

پا روی ساحل ، دست روی ماشه ی فندک

سیگارهای جاریِ ، در مغزِ یک جلبک

دریایی از غم ها و قایق های گِل رفته

شن های آشوبی و موجِ گیجِ برگشته

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را

می بوسمت ، پایانِ تو ، پایانِ مصرع ها

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۱۳

شرقی و تکه های تو در غرب مانده است

زیباترین نقاشی ات را شعر خوانده است

من در جنوب و لاشه ی بی بند و باری ام

در خاکِ گرمی که خودت را می سپاری ام

گاهی یکی با گازها ، هی هات مرده را...

ای وای مردم یک نفر این غولِ غده را...

شعری که در شمایلِ مردی به وسعتِ...

بومی که عمقِ فکر را... یک بار رخصتِ...

ما دیده می شویم ، توی خاک ، روی دوش

با عشق های بدخورِ تلخی که... نوش، نوش

مردیم و می میریم با هر لحظه زندگی

ما زنده ایم و زنده ایم و محضِ زندگی

هر بار توی خوابِ تو تکرار می شود

از خواب می پری و او بیدار می شود؟

همواره با خیالِ کسی بوده ای که نیست

شرقی و تکه های تو در غرب ماندنی ست

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۰:۲۱

دوستت دارم و هر واژه که قبلاً گفتم

یک نفر گریه کنان دل به دلت می بندد

گوربابای من و عشق و جنونم به تو و-

تُف به هر بیت که مِن بعد به مَن می خندد

توی من باکره ای رفت به یغما که نپرس

روی عامیت هر مسالگی می شاشید

خون سنگین مفاهیم نمک پرورده

پای هر ساده ترین رفع نیازم پاشید

تو در این نیمه بیابان جنوبی گیری

جای ناممکنی از زیست ، پر از شهر کلان

ریشه هایی که عمیق است و اسیرت کرده

پرده ی آخر زیبایی یک بی دندان

آرزو کردی و من کردم و هی لاف زدیم

عشق جوک ساخت و قومیت مان را لِه کرد

بی تو مهتاب از اندامِ تو هم بهتر بود

شهوتْ احساس به چشمان تو را واضح کرد

عینکم خورد به دیوار که راحت باشم

کور، کوران حوادث به سرم چشم چپاند

خسته از بود و نبود تو و وابستگی و-

تف به هرکس که سرِ قول قدیمیش نماند

یک زمان هست که در خانه کسی می میرد

یک زمان هست که در راس امورم باشم

شعر را من بنویسد نه زبان های اصیل

مسخِ روحم بشوم ، منزلِ دورم باشم

فکر کن ، فکر که بیهوده ترین پویا بود

تنم از بعدِ تو دنبالِ تنی جویا بود

سگم از گشنگی اش باز شکاری شده است

طعمه از دورترین نقطه فراری شده است

عشق اجباریِ تو ، مهرِ پلنگ از پیری

شاعرِ بختِ بدم توی خودم می میری

حس قطعیم نشد جفتِ جنینیِ منی

نقطه ی مشترکم با تو مَنی مثل مَنی

همه چیزم یه همان قدرِ خودم مشکوک است

من همان، عشق همان، ساعتِ تو ناکوک است

که چنین فاجعه ی فاصله ای رخ داده

اتفاقی ست که در نیمه شبی افتاده

به تمامیِ نقاطِ بدنم دست زدم

با تو تا عنفِ خودم رفتم و از خویش بدم...

عشق تو جایگزین بود بدم می آید

از من و شعرِ تو و دود بدم می آید

هیچکس نیست که با من قدمی بردارد؟

زندگی حصرْ، فقط مرگْ ، فقط در دارد

زندگی: جبرِ پس از حادثه ی لخت شدن

عشق: با ذهن خودت توی کسی اُخت شدن

شعر: دردی است که تشریح شوم در دردم

باید از اول و آخر به خودم برگردم....

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۸:۳۲