می میرد از نگفتن و تنها نگفته است
تنها شدن، نگفتن و سرکوبْ طاقت است
پیچیده مثل قهر و نرفتن در انتظار
چیزی شبیه عشق که اسمش رفاقت است
«ناصر تهمک»
می میرد از نگفتن و تنها نگفته است
تنها شدن، نگفتن و سرکوبْ طاقت است
پیچیده مثل قهر و نرفتن در انتظار
چیزی شبیه عشق که اسمش رفاقت است
«ناصر تهمک»
تا عصر می خوابم، به خوابِ نیمروزم پا نزن
وقتی که شب خوابیده من با ماه خلوت می کنم
یک کافه آدم، چای در دست اند از بی حالی و-
من چای را به خوردنِ لب هاش دعوت می کنم
«ناصر تهمک»
ای غصهی نهفته لای روزمرگی
زیبای منزوی ، مرا با خودت ببر
گنجشکِ پَر شکستهی در لانهی نمور
این جوجه را بگیر و از افتادگی بپر
احساس میکنی ،جهان توده غم است؟
هی ذره ذره بوسهی پنهانکی بخر
گاهی شبیه آب باش و زندگی ببخش
گاهی کشنده مثل نوکِ جانیِ تبر
گوشِ تو قطعهایست که موسیقیِ مرا
تنظیم میکند ، نه این گیتارِ بیثمر
آی از کسی که خُفته کسی توی سینهاش
وای از تناقضاتِ دو دیوانه توی سر
حَبس انتهای بودنِ پروانهها نبود
پرواز کن، نه پیله، که پَر میکند اثر
«این غایبِ همیشگیِ شعرهات کیست؟»
دنیایی از سکوت در اندام یک نفر...
«ناصر تهمک»
«آروم پا نذار» ، من خسته نیستم
بیخود نگو کجا ، هرجا رها شویم
من خنده ی تو را ، تقسیم می کنم
تا از حریمِ عرف ، راحت جدا شویم
می دانم از همین ، حرفی که می زنم
باید ترانه ساخت ، تا بی حیا شویم
تا با لباسِ هیچ ، گرمابه حس کنیم
بی ترس سیب و کاه ، ...ِ ِ خُدا شویم
یک داستانِ دور ، یا شعرِ سنتی
سرگشته از جنون ، تکرارِ ما شویم
چایی و حرف نه ، قندی که داده ای
شکل لبِ تو شد ، تا بی صدا شویم
تقدیرْ حرفِ مفت ، از یک شکست بود
تا سخت بشکنیم ، هرجا به پا شویم
«آروم پا نذار» سمتم تمامَ شب
می ترسم از تنت ، محتاجِ جا شویم
«ناصر تهمک»
برای خنده ی در بادِ بعدِ ظهرِ بهار
دلم برای تمامِ ترانه ها تنگ است
برای گوشه ی چشمت کنارِ انگشتم
برای تک تکِ نه ها ، بهانه ها ، تنگ است
دلم برای سوال های بچگانه ی ما
برای گوشه ی آرامِ خانه ها تنگ است
برای موی تو و عطر و حسِّ دل دلِ من
برای لمس تمامِ جوانه ها تنگ است
برای ترس تو از گربه در چمن، در شب
برای شرمِ تو از بی نشانه ها تنگ است
برای وقتِ خیال بافیِ بدونِ هوس
برای خواب تو در این زمانه ها تنگ است
برای بوسِ تو با لج گرفتنت گه گاه
برای تکیه ی تو روی شانه ها تنگ است
شبیهِ حسِّ کبوتر ، میانِ تابستان
دلم برای لبِ خیسِ دانه ها تنگ است
برای ابرویِ درهم کشیده ات از قهر
برای دیدنِ قوسِ کمانه ها تنگ است
برای منتظرم بودنت... که تا ابد و...
دلم برایِ تمامِ ترانه ها تنگ است
«ناصر تهمک»
من از حواشیِ این خانه جُم نخواهم خورد
درونِ خانه کسی هست از طلایِ سفید
تمام شهر ، رهایم کنید ، من گیرم
به چشم آنکه مرا جز شبیهِ دام ندید
صدای پای همین لحظه ها که می گذرد
برای من دو عبارت شده «نمانده ، امید»
آهای مردم روستا کفن بیارایید
که یک اصالتِ دیگر به نای مرگ دمید
به من چه؟ وقتی از اخم هایِ چشمِ مرموزش
«بیا به سویِ من ای خسته» را نمی فهمید
من از حواشیِ این خانه جُم نخواهم خورد
هنوز مانده بگویند «باز بچه بُرید»
«ناصر تهمک»
درگیر با سکوت و دلم چون عجوزه ای
بر صورت زشت تحمل چنگ می زند
بی حال می شود که یکبار دگر غروب
تا صبح رویایی پلید آهنگ می زند
حسی عجیب در من انگاری که کوسه ای
از دوری قلاب دلش تنگ می زند
بیوه زنی کم حرف که در انتظار مرگ
موی سرش را مشکی پررنگ می زند
یک کلبه در باران سیل آسا که دزدکی
بر شیشه ی آرامش خود سنگ می زند
یک کرم که خسته ست ، باید خودکشی کند
اما چگونه؟ ، «آه» فقط منگ می زند
پرخاش بی خودی شبیه یک چریک پیر
در بند حرف از کوه و رنج و جنگ می زند
ناقوس دوزخی که تا یک بانگ سر دهد
زیرآب وجدانش یواشی بنگ می زند
تنهاتر از شیطان که غمگین است و لحظه را
تا بشمرد با شصت خود آونگ می زند
یک گوشیِ خوشحال از پایان عاشقی
از مرگ لیلی شاد و لرزان زنگ می زند
گیجم خلاصه ، واژه ی با یا بدونِ کس
مثل روانی هاست مغزم لنگ می زند
«ناصر تهمک»