بی هیچ اشاره رخت میبندم از این غبار
با چشمِ خشکِ خیره و یک عمر انتظار
در یک غروبِ تیرهی این کوچهی عبوس
خواهم گرفت شانه از تابوتِ این دیار
خواهم نوشت در تمام شهرهای دور
از بغض های بستهی چرکین این تبار
اینجا هزار باره غم تکرار می شود
هر فصل در رکودِ یک سرمای تیره و تار
با شعرهایی خسته از این شهر می روم
با دلفریبِ فکرهای مانده روی دار
آنجا تمامِ رنگ ها شکلِ تو می شوند
حتی پریده رنگِ سرخِ کوپهی قطار
در لحظهی عبور روحم زوزه می کشد
از فکرِ رقصِ ابرهای بر نَفَس سوار
از این که باید بگذرم از کوچه های شهر
از کودکانه عشقِ دیروزم به اختیار
از سر کشیدن پشت نبش شرم و ترسِ تو
از بوسه های ذهنیام در پشتِ هر حصار
از روحِ منکوبم میان دست نصفهشب
از دادنِ تزِ رهایی ، نقشهی فرار
از هرچه گرم و سرد ، باید بگذرم غریب
حتی هوای ساعتِ هشتِ شبِ قرار
دیگر به نام عشقْ طغیان می کنم به دور
من خستهتر از خسته و خب... میکشم کِنار
«ناصر تهمک»