مافیای سیر و سلوک ( شعر )

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را...

مافیای سیر و سلوک ( شعر )

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را...

مافیای سیر و سلوک ( شعر )

اینجا خانه‌ی مجازی من است ، روزنه‌ای برای دیدنم و ، دیدنم...
شعرهایم را اینجا جار می‌زنم. از کتاب «مافیای سیر و سلوک» و هرچه پس از آن نوشتم.

هر روز چند خطی از روزمرگی‌هایم را هم در«قسمت بالای وبلاگ» می‌نویسم و کمی بعدش پاک می‌کنم. هر روز که باید چیزی به ما اضافه شود.

×اگر دوست دارید فقط قالب یا گونه خاصی از اشعار برای شما نمایش داده شود، در قسمت ««کلمات کلیدی»» در زیر ، روی آن کلیدواژه کلیک کنید×

آخرین مطالب
پیوندها

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل مدرن» ثبت شده است

تَر کرده ام از شنبه تا جمعه غروبم را

تَر کرده ام هرچند خشکی بسته چوبم را

از ریشه ام کَندم که مَن مِن بعد آزادم

برگشته ام با هرچه که بد کرده خوبم را

آیا زمان و فاصله از این درخت خشک

سرسبز خواهد ساخت پایِ در جنوبم را؟

بی حرف، بی احساس، با خنده به حرفی که

«حتماً کسی یک روز می شوید رسوبم را...»

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۴۸

 مثلِ کویر که‌آب را باور نمی‌کند

من مدتی‌ست خواب را باور نمی‌کنم

موهات را در مقنعه هم گیس کن که من

این پوششِ حجاب را باور نمی‌کنم

اَعمال تو اگر تماماً هم کلیشه‌ای ست

مِن بعد کارِ ناب را باور نمی‌کنم

مجبور یعنی؛ مرده ،ولی درخصوصِ تو

من حقِ انتخاب را باور نمی کنم

از شعرها نپرس، نمی‌پرسم از خودم

حتی همین جواب را باور نمی‌کنم

در سینه بی‌حساب به خودم مشت می‌زنم

از علم‌ها حساب را باور نمی‌کنم

آیا گناهکار خودمم توی انزوا ؟

آری خودم ثواب را باور نمی‌کنم

در تو کتاب‌های زیادی نهفته است

عمداً ولی کتاب را باور نمی‌کنم

این رازِ سر به مُهر کِی از دست می‌رود؟

وقتی قرار و تاب را باور نمی‌کنم

وقتی غذای روح و روان بودنِ تو بود

دیگر من اعتصاب را باور نمی‌کنم

بگذار اما توی همین چاه سر کنیم

مأیوسم و طناب را باور نمی‌کنم...

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۲۴

 بی هیچ اشاره رخت می‌بندم از این غبار

با چشمِ خشکِ خیره و یک عمر انتظار

در یک غروبِ تیره‌ی این کوچه‌ی عبوس

خواهم گرفت شانه از تابوتِ این دیار

خواهم نوشت در تمام شهرهای دور

از بغض های بسته‌ی چرکین این تبار

اینجا هزار باره غم تکرار می شود

هر فصل در رکودِ یک سرمای تیره و تار

با شعرهایی خسته از این شهر می روم

با دلفریبِ فکرهای مانده روی دار

آنجا تمامِ رنگ ها شکلِ تو می شوند

حتی پریده رنگِ سرخِ کوپه‌ی قطار

در لحظه‌ی عبور روحم زوزه می کشد

از فکرِ رقصِ ابرهای بر نَفَس سوار

از این که باید بگذرم از کوچه های شهر

از کودکانه عشقِ دیروزم به اختیار

از سر کشیدن پشت نبش شرم و ترسِ تو

از بوسه های ذهنی‌ام در پشتِ هر حصار

از روحِ منکوبم میان دست نصفه‌شب

از دادنِ تزِ رهایی ، نقشه‌ی فرار

از هرچه گرم و سرد ، باید بگذرم غریب

حتی هوای ساعتِ هشتِ شبِ قرار

دیگر به نام عشقْ طغیان می کنم به دور

من خسته‌تر از خسته و خب... می‌کشم کِنار

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۰۸

امشب کنارِ حسرتِ لمسِ تو بیدارم

با گونه هایی خیسْ از تسلیمِ اِنکارم

با آن سکوت سرد در کوچِ تو باید شُست

دست از خیابان‌هایِ مثبت‌بینِ افکارم

انگار دارم می پذیرم رفته ای، هر چند

در سطر سطرِ دفترم جوری تو را دارم

یک مرد یک بار عشق را می سازد اما من

صدبار می‌سوزم برایت روی سیگارم

هرگز نفهمیدم غرورِ مرد یعنی چه

هر وقت گفتی: گمشو، گفتم: دوستت دارم

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۳۵

بی رنگ باید نقشی از فردا کشید و رفت

با دستِ خشکی طرحی از دریا کشید و رفت

باید حصارِ فرضی دل شُست با عبور

بر حرف های خالیِ دل پا کشید و رفت

تا کی گلوی واژه را باید گرفت و گفت:

سرخوش کسی که دست از آوا کشید و رفت؟

رفت آن که چندی بی تفاوت در خیال ماند

ماند آن که از خود صورتی زیبا کشید و رفت

باید چو ابر ، از دلِ دریا گرفت آب 

دستِ نوازش روی هر صحرا کشید و رفت

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۴۵

من خودم را به خودت یکسره پیوند زدم

با تو غمگین شدم از دست تو لبخند زدم

به تو گفتم که از این بعد بیا ما بشویم

قیدِ من را وسط قاعده هرچند زدم

خسته و خردتر از همهمه ی شهر تورا

با تمامیِ نقاطِ بدنم بند زدم

شاعران در گذر بابِ فداکاریِ عشق

دل به هر گوشه ی دریا که نوشتند زدم

من علی رغمِ اصولِ ابدِ دلداری

چای در سینه ی شیرین شده ی قند زدم

 

«ناصرتهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۲۶

بیا از درونم برو ساده امشب

ولم کن که من در من افتاده امشب

شبیه یک اعجاز در عمق آلت

گمان می کنم بیوه ای زاده امشب

برو تا بدانم که یک واژه ی نر

نهادینه شد در توِ ماده امشب

اسیر نماندن شو از بوسه بگذر

برای لب مردِ آزاده امشب

تمام دلت درد دارد به من چه؟

ببین مرهمی نیست در باده امشب

ببین قرص ها عین حل معما

به احساس من حکم را داده امشب

ولم کن برو، گیر کردم، گرفتم

شبیهِ تن و قبر آماده امشب

عجیب است نه؟ یک جهان کوه خارا

برای کمی بغض واداده امشب

 

«ناصر تهمک»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۱۱