مافیای سیر و سلوک ( شعر )

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را...

مافیای سیر و سلوک ( شعر )

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را...

مافیای سیر و سلوک ( شعر )

اینجا خانه‌ی مجازی من است ، روزنه‌ای برای دیدنم و ، دیدنم...
شعرهایم را اینجا جار می‌زنم. از کتاب «مافیای سیر و سلوک» و هرچه پس از آن نوشتم.

هر روز چند خطی از روزمرگی‌هایم را هم در«قسمت بالای وبلاگ» می‌نویسم و کمی بعدش پاک می‌کنم. هر روز که باید چیزی به ما اضافه شود.

×اگر دوست دارید فقط قالب یا گونه خاصی از اشعار برای شما نمایش داده شود، در قسمت ««کلمات کلیدی»» در زیر ، روی آن کلیدواژه کلیک کنید×

آخرین مطالب
پیوندها

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر سپید» ثبت شده است

جیر جیر

صدای جیرجیرک کوچکی که توی لولای درب اتاقم قایم شده

چک چک

دوستت دارمِ خیسِ ابر{خواستگار سمجم} که از سقف می ریزد روی زار و زندگی ام

شالاپ شالاپ

کفش مهربانم شادی اش را با پاهایم تقسیم می کند

تق تق

صاحبخانه ی دل نازکم آخر ماه ها فکر می کند گوشم سنگین شده

خش خش

انگشت های احساساتی ام عاشق موهام شده اند ، بغل شان می کنند و سفت می کِشند سمت خودشان

بنگ

اسباب بازی نازم به فکرم فرو می رود و دیوار و آینه را رنگی می کند

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۰۲

من اتاقی خشتی ام

توی ارتفاعات قندیل

یا جنگل های سیاهکل

یا شن های داغ سیستان

یا استپ های شرجی جنوب

سقفی دارم

هر وقت که باران ببارد نو می شوم و بوی کاه گلم فضا را می گیرد

پشت بامم دانه های جو جوانه می زند

یک خانه ی امنم

توی گرما درونم خنک تر است و توی سرما درونم گرم تر

مامن کارگرها

سرپناه مقاومت ها

من کاهگلی ام

به حاشیه رانده شده

و از حاشیه به داخل شوریده

من از دستان کارگری که مرا ساخت جدا نیستم

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۳۶

برای با تو بودن بالی از جنس بال تو می‌خواهم

به هر حال پریدن همیشه بالا رفتن نیست

وقتِ صعود با هم

وقتِ سقوط با هم...

 

"ناصر تهمک"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۹ ، ۲۰:۳۸

کوه را می‌شود شکست
از کمر
از آنجایی که نازک می‌شود
و آدم را با هرچه به یاد معشوقش بیاندازد
باور کن انار , می‌تواند سنگری را تصرف کند ولی
شکست کشوری که سربازش دلتنگ است افتخار نیست
و انسان زاییده‌ی پنهان‌بازی است
 پاشنه‌ی آشیل هر آدم یک جای خاطرات آدم دیگری پنهان است
من اگر دشمن بشر بودم
نمک سلاح کشتار جمعی ام بود
پس از آنکه روزنه‌ی زخم‌هاشان را (عشق اگر بدانی) پیدا می‌کردم
این گزاره‌ها حتی اگر جفنگ باشند
من اراده‌ کرده‌ام که حقش را بگیری
نقطه ضعفم را بدانی
انار
قدم زدن
گوش دادن
رنگ سبز
تنها نگذاشتن
جنوب و شمال و تهران
شوخی کردن
بازی کودکانه
و هرچه دوست می‌داشت
اگر از من متنفری با یکی از سموم فوق الذکر کارم را تمام کن
جسدم را به منفورترین حیوان بده که بیچاره ترین است (تناسخ اگر بدانی)
بکُش
حماقتت خالی شود سر من
ولی معشوقت را بچسب
تا زبان هست، نمک را با زخم مزه نکن
این پتوها هم دیگر پاسخگوی هیچ غم‌ناله‌ای نیستند
پیشش گریه کن
نگو نگفتی , می‌گوید
آدمیت نکن , ارث از پدر نبر
هرچند این مکافات نمی‌تواند کیفر یک گاز زدن باشد
بی‌شک سیب میوه‌ی مورد علاقه‌ی معشوق خدا بوده
آدم و حوا باید گندِ جبران ناپذیری زده‌ باشند
خدا رهاشان کرد
و بعد از رهایی, هیچ آزادی‌ای در کار نیست
از این کفاره به آن کفاره
رهایی یعنی نبودن

نه در مقصد نه در مبدأ
و آدم زائیده‌ی پنهان‌بازی است
فرضیات علمی را دور بریز
عشق‌بازی یواشکی است از ترس چشم و حسادت خدا
و هرزه‌نگاری اعلام جنگ برای انتقام پدر و مادرمان
کشنده بودن انار و رنگ سبز و تهران و... را باور خواهی کرد
 وقتی بدانی خاطره‌ی سیب چه به روز خدا آورد

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۹ ، ۰۱:۲۸

 دست بُرد

و دکمه‌ی بالای یقه‌اش را باز کرد

علیه خودش شورید

از تهِ گلو گفت؛ هخخخخ ، هخخخخ

خِلط بود که از گلویش

و از چشمانش ، دو گرگِ خیسِ آب آلوده بیرون پرید

یکی ماده ، یکی نر

موهاشان گندمِ باران خورده

بازگشته‌ی طفلی

از شرق برخاست و در آسیای مرکزی روی سینه‌ی زنی ایستاده علیه جهان، نشست

با فکرِ زنی که التماسش کرده بود در مصرِ بیچاره

یک سکوتِ قوی ، یک خمودگیِ مدام ، یک غمگینِ هار ؛ تیمش

یک «من» در امتدادِ خشمگینم

یک «من» با حقیقتِ غمگینم

از گردنم تو ، از سینه‌ام او ، از مغزم خودم

پوستِ پشتِ گردنم را پاره می‌کنند

آخ که چقدر جنِّ اشک‌آلودِ تنهایی به نوشتن وا می‌داردت

و شوریدن

«آخ» که عبارتِ درد می‌کنم است

آخ که هیچ شعری ، شعریّت گریه را ندارد

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۴۲

 نیستی و بی خبر گذاشتی‌ام

ولی همیشه فکر می کنی به من

هر روز که سراغی نمی‌گیری

هر روز که راه‌های دسترسی‌ام را مسدود می‌کنی

لابد فکر می کنی به من

من شاعرم عشق را ، نفرت را ، شادمانی را ، نخوت را ، زندگی می‌کنم

حتماً فکر می کنی که می‌دانی چگونه ریشه‌ی انتظار را در چشم آدم بخشکانی

و من خوشحالم

که فقط به من اینگونه فکر می‌کنی

مثل من که فقط به تو

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۰۵:۲۴

 کرمِ دوست داشتنت اگر

مغز آرامشمان را هم بخورد

من آنقدر بهش پیله می‌کنم

که پروانه شود

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۱۱

 تو که نباشی

همه چیز تلخ است

چه فرقی می‌کند چگونه بچشمش

چای... ، دود... ، حقیقت...

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۰۸

 گاهی که سنگفرش عابران میانه‌رو

در روشنای کورکننده‌ی روز

در خطِ مستقیمِ دیدِ من

بستگیِ مفرطِ روحی را جِر می‌دهد

می‌گویم: «می‌سازیم لابد»

و بعد

تنهاییِ خاصِ شب که فرا می‌رسد

می‌مانم چگونه ما ما شوم

برای وجدانِ حامله‌ای که نازاست

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۰۶

 باور نخواهد کرد

بلندایِ این فاصله‌ی جان‌کُش را

کسی که

کوتاهیِ واژه‌ی «نه» را می‌بیند

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۴۱

 نبودنت ، نخ به نخ کمرم را شکست

از همان نخ‌هایی که روزهای اول

می‌شکستی‌شان

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۳۹

 ذهنِ من از گونه های تو خیس‌تر است

فقط فرق دارد

تو گریه می کنی ، تا دلت خالی شود

و من اشک‌هایم را نگه میدارم

تا هرگز از غمِ خیالِ تو خالی نشوم

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۱۳

 بیا ، و باور بکن

از یک شکمِ گرسنه شده

از همرزم‌های یک جوانِ کشته شده

بیشتر شورَت را می‌زنم

می آیی یا تو هم شبیه تمامْ شدنِ یک ذهنِ پرخاشگرِ ناامید ، دورِدور پرسه خواهی زد؟

بیا ، این شهر هی آدم می‌خورد

و من در این راستای کج و کوله هضم نمی شوم که بیایی

بیا ، هر چند در اسیدی شدنم زخم می شوم

بیا برای تو از بی خیال شدن بگویم

بیخیالِ خیال های بی جواب

بگویم از اینکه چقدر روزانه مثل چرخ های یک تاکسی پیچانده می‌شوم از سمت راننده تاکسیِ دودآلودِ عصبانی ، در راه آزادیِ معده‌ی خانواده‌اش

بیا تا ببینی که سر تا به سر خر شدم

کنامِ پلنگان و شیران و ویران و آزاده‌جو

دلیران ایران و کشور شدم

بیا ، تا صبح برایت ترانه های شادمانه...

اصلاً به تو یک من خواهم بخشید

پاسخ نده ، می دانم

باهم زندگی که هیچ کمترش هم...

بیا لااقل من تو را و تو مرا

به گور آمد و رفت های‌مان بسپاریم

ولی بیا

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۲۶

 یک عمر است که گوشه‌ی خانه را به انتظارت نشسته ام

بگذار تقویم ها بگویند یک شب

خودم که می دانم

چقدر طولانی شده است

نیامدنت

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۵۰

 دل ایستاده بود

عقل چمدانش را می‌بست

کوتاه آمده بود

از کوتاهی

توی یک کار جای دو دست نبود

دست کشید

می‌ترسید

«چه هرج و مرجِ عظیمی ست ، لافِ آزادی

خدا کند نرود کدخدا از آبادی »

و رخنه تهاجم همه جانبه ای است

«یواش توی دلت؟

یواش توی دلم؟»

کوه نم نمِ باران را دست کم گرفت و شیار پیروز شد

دَه جنگ می شود

با دَه دل

در یک سینه

که یک دل نشده به خون دل می بندد

و نادیده می گیرد قوانین اجتماع را

ما انگار جامعه‌پذیریِ مان در زمان یعقوب لیث صفاری

«که عاشقیم و عاشقیم اگرچه می‌پاشیم

من و تو آدمِ یاغی‌گری و اوباشیم »

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۲۷

عادت کرده ایم به همین هست و نیست ها

هست و گاهی نیست

«و خدا که هست ما را فراموش نخواهد کرد»

آیا وخامت واژه های ممنوعه را پیش بینی کرده ای؟

وقتی ابر است ، همه جا ابر هست

اما آسمان ابری

همیشه علامت باران نیست

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۵۳

دیر است

این باران دیگر هیچکس را نگه نخواهد داشت

هیچ مسافری منتظرِ بند آمدن باران نیست

و هیچ چمدانی پشتِ در نایستاده

این باریدن ، تنها تداعی زار زدنی تلخ است...

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۳۹

چند وقتی ست که در وقفه می رویم

نه می آید شب

نه می ماند روز

بلاتکلیفی ست

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۴۱

هیچ در شهر نمانده

جز سفیدی

که هرگز باورمان نمی شد

دست آسمان بوسیدن دارد

برای ساعتی که از تیره ی ما در پیاده رو ها می کاهد

برای لحظاتی که می گذارد کلاغ ها زیباتر باشند

و برای تفاوت هایی که از نبودن ها شدیدتر احساس می شوند

در کنج اتاق ها هرچند هنوز خوشحال می نویسند

تکرارکنان قلم را می رقصانند:

«این است برف آری این است برف

که دروغ ها را کمتر می کند، مردم را در شهر

سرودِ اصلاحِ اساسِ هستی

چیزی که هیچ خدایی نتوانست»

ترس شاعران ولی تمامی ندارد

که می دانیم این رویایی است آب شدنی

هرچند مدام قلم می رقصانیم

«این است برف آری این است برف»

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۱۴

تمامِ سیب ها را گاز می زنم

و گندم ها را می لنبانم

نگران نیستم

به دورتر تبعیدم نمی کنند

مگر جایی دورتر از اینجا هم هست؟

دورتر از نبودنت...

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۴۸