نه
ذره ای از احساست را به من نده
بر نمی دارمش
این حس ها چیزی نیستند
جز اتفاقی از آشنایی
اتفاق ها می افتند
چه بخواهیم چه نخواهیم
و اتفاق ها را وقتی افتادند
نباید برداشت
«ناصرتهمک»
نه
ذره ای از احساست را به من نده
بر نمی دارمش
این حس ها چیزی نیستند
جز اتفاقی از آشنایی
اتفاق ها می افتند
چه بخواهیم چه نخواهیم
و اتفاق ها را وقتی افتادند
نباید برداشت
«ناصرتهمک»
او
مادر لشکری از مردهایی
که به امرش سینه سپر می کنند
در مقابل دشمن
او
بی بیِ پیر دشت هایی که سال ها
میزبان گله ی سواران مهربان بوده
او
غم های بی رنگ و بی شمارش را
توی موهای سفیدش ریخته
و بوی زنانگی اش هر صبح و ظهر و غروب
چادر کلّ کولی ها را پر می کند
او
نمیه های شب
یک تشنه ی کشنده می شد
بی اینکه بداند ادعا چیست
نشسته در کنج و به دوردست ها چشم می دوخت
و نمی داست
دست هایی را که نزدیک به شکارش اند
سربازِ از جنگ بازگشته هیچ نمی دانست دوست و دشمن را
ولع به بلعیدن کرّه آهویی که شیر نمی خورد
مردهای جنگی بی سلاح یعنی صلح طلب
ولی خوی جنگ به طغیان وامیدارد
او
بی اینکه بداند
او
بی بیِ مو سفیدِ دشت ها
«ناصر تهمک»
ابراهیم
انگشتت را تکان نده رفیق
دشمنت جلویت ایستاده
وتو
تپانچه را برعکس گرفته ای
«ناصر تهمک»
وضع از این قرار است:
شب ها خوابیم
و روزها بی خواب
بیدار نمی شویم
«ناصر تهمک»
گیریم بگذریم
که باشد نمی اَرزد
به افتادن در دهان آدم ها ، دهنت
گیریم سقوط کنم
از بدنت
به پیراهنت
از تویِ
به رویِ
گیریم حتا...
بی خیالِ پیراهنت
بعد از مرگت بگویم بوی کَفَنَت؟
یا لخت می خوابی؟
«ناصر تهمک»
صدای تو ظریف ترین زلزله جهان
قلب من قوی ترین زلزله سنج
که چنین آرام واژه ای از دهانت
قلبم را زیر و ، بم می کند...
«ناصر تهمک»
هوای گرگ و میشی داشت دریا(چشمانش)
گودِ فلسفه به چالِ گونه اش مانند
مثلِ «بلندْ دیوار چین است ، نورانیْ خورشید است»
سَوایِ آن (فردای روستای مان)
که گول می خوردم
کلاهبردار: من
شاکی: من
شکایت: کلاهبرداری(به حشوِ معنایی)
مقصر: خنکایِ روستا
شعر: شِر ، پاره ، قطعه
«ناصر تهمک»
مریم
نشسته در جانِ عیسا
جوری که زنده می کند
سَبُک تر از کاه بر آب می رود
صلیب و سلاخی را دوست می دارد
اعجاز می کند
رسالت دارد
می میرد
هرکس که مریمی در جان دارد
«ناصر تهمک»
پیشم روسری نپوش
مثل نازی ها نباش
که بین مردم و وطن شان جدایی انداختند
«ناصر تهمک»