مافیای سیر و سلوک ( شعر )

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را...

مافیای سیر و سلوک ( شعر )

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را...

مافیای سیر و سلوک ( شعر )

اینجا خانه‌ی مجازی من است ، روزنه‌ای برای دیدنم و ، دیدنم...
شعرهایم را اینجا جار می‌زنم. از کتاب «مافیای سیر و سلوک» و هرچه پس از آن نوشتم.

هر روز چند خطی از روزمرگی‌هایم را هم در«قسمت بالای وبلاگ» می‌نویسم و کمی بعدش پاک می‌کنم. هر روز که باید چیزی به ما اضافه شود.

×اگر دوست دارید فقط قالب یا گونه خاصی از اشعار برای شما نمایش داده شود، در قسمت ««کلمات کلیدی»» در زیر ، روی آن کلیدواژه کلیک کنید×

آخرین مطالب
پیوندها

عاشق چشم های رنگی بود

رنگِ تو تیرگی افراطی

پلک های تو مثل پُتکی سخت

روی ماشین-نمایِ اسقاطی

خرده معصومِ شوخ درگیرِ-

اشتباه کبیره ای می شد

ایده ای باز ، داشت مغلوبِ-

رادیکال های تیره ای می شد

روی میدانِ مینِ عشقت با

آرزوی شهیدِ آزادی

در سرش فکر، سینه اش ترکش

دردِ دائم ، شبیه جانبازی

چرخ های زمانه پنچر شد

توی شب های چشمِ یک نامرد

لاتی از پشت پِلکت انگاری

تیزیِ حق به جانبی آورد

پایه ی کارهای بی خود بود

از خودش کنده و مَنَت می شد

کاتبِ شعر های روحانی

بی خودی عاشق تنت می شد

جبر با جبر و اختیارش تا

لمسِ نرمیِ آخرین جایت

عقربی گیر کرده در آتش

نیش می زد میان پاهایت

بچه اما هنوز می خندید-

آشغالی که روی دوشش بود

عشق در کوچه ی دلم جاری

فاضلابی که بچه موشش بود

مثل خر گیر ، مثل سرگیجه

در تناقض میان او با او

یک بدن عشق، یک بدن چرکی

یک نفر مُرد توی یک بانو

حرف های تو کارگر می شد

بیل می کرد پای افکارم

صورتِ بیت ها عوض می شد

زخم می ریخت در نمکزارم

از تفاسیر کافه ها رفتم

چای ها در عزام یخ کردند

انتظامات در تحصن ها

پنبه ها را دوباره نخ کردند

مثلِ پایان روز دانشجو

روی جزوه شعار پنهانی

بعدِ یک سال دل دلِ رفتن

ختم جنبش برای مهمانی

عشق یعنی مرا و تنها من

یک نفر در هزارها انسان

با شعارِ «تو مالِ من هستی»

کشتن مرزهای کردستان

خسته از هر حضور افتادم

زیرِ شالوده ام تَرَک می خورد

با دریدای عشق خو کردم

پیش چشمم هزار ارزش مُرد

چشم های تو گاو هندی بود

سینه و مغز و زیر، چاکم کرد

پوریا بودم و خودم دیدم-

پای یک زن چطور خاکم کرد

بینِ سوراخ های جورابم

خستگی ها مرا به در دادند

برگه های مچاله از شکلم

دودها از نَخَم خبر دادند

روزها با تمامِ احساسم

کل اشعار و سبک ها قاطی

فلسفه ، وَهم ، بازی ام می کرد-

عشق ، یعنی دروغ افراطی

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۲۲:۲۷

مثل یک حلقه ی زنجیر از آهن بودم

قفل در واژه ی احساسی یک زن بودم

گرچه سنگین شدم و خسته شدی زود ولی

آن که از پای دلت باز نشد من بودم

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۲۲:۰۵

پیشم روسری نپوش

مثل نازی ها نباش

که بین مردم و وطن شان جدایی انداختند

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۱۵:۵۴

مرگ من حادثه ای بود که از ساختمان

به زمین تو فرود آمدم و رنگ شدم

ایستادم وسط رابطه ای نامربوط

تو که آرام شدی من به درک جنگ شدم

ارتفاع و سرم و تیرچه تاثیر نداشت

کوچت از کوچه ی ما حس سفر داد به من

رفتی و ، آمدم و ، حادثه ای بود فقط

بر خلاف همه اینبار خبر داد به من

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۱۵:۴۱