خیالِ خام
صدایِ ناله هایِ های هایِ من
فدای نای تو
چگونه گویمت که غم چه می کند؟
همان دمی که آدمی
کنار کوچه منتظر که آدمی کند گذر
میانِ اضطراب لحظه های خسته اش
نگاهِ تو زمین و شرم ساده ای
همین
همین بس است
تا صدای آرزو کند فراز و فکر کرده را فرود و عالمِ خیالِ خود به حالِ خود
بیا به ترک اسب من
که ترک کنیم
این ترک شدن ها را
کنار گردنم بکش ، نسیم گرمی از نَفَس
و پشتِ شرم پاکِ تو
به لرزه کوهی از هوس
فشار دستِ من ، میانِ موی تو
طبیعتاً تمامِ آرزوی تو
بس است ، هیس ، بس
خیالِ خام و کور
نمی زنم دگر به اشک پنجره قلم ، قسم
نمی کشم دگر، شکسته ام
مگر چه کرده ام؟
به جز تو را به خوابِ خود که جانمی و موی مویِ تیرِ استخوانمی
ولی
هنوز می روی تو می روی
هنوز ضجّه می زند کسی
هنوز جانِ کوچه ای و می روی
چه فرق می کند؟
هنوز کوچه هست
هنوز کوچه هست؟؟
نکند هستی
و باز ساکتی ، یواشکی
کنار پنجره
پس از قاب و پرده
بودنم تمام بودنت شده
و شاید
نشسته ای کنار خانه ، رسوای رهگذران
بی خبر من ، بیچاره من
بلند می شوم تا...
بس است ، هیس ، بس
تو رفته ای و کوچه مُرد
تو رفته ای
تو نیستی هنوز و می روی
و هر روز ، دوباره می روی...
«ناصر تهمک»