مکالمه
جمعه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۵۵ ب.ظ
شب و مهتاب سیاه
آسمان قیراندود
دلِ من پر شده از غصهی یک دخترِ شوخ
زیرِ چترِ خفقانآورِ باد
لبِ نمناک زمان ، آسمان را به زمین دوخته بود
بر لبم
که صدای آمد
«در پی یار و هوس ، هر کسی بود خدایا وه وه
روسیاه است و سیاه ، روزگارش»
در سرم شعله کشید
از تهِ سینه صدا آوردم ، داد زدم:
«پرسشی داشتمت
پاسخی هست تو را؟»
و خدا صاف و صبور ، چشم در چشم سرم دوخت و گفت:
«حاجتی هست تو را؟»
گفتمش: «یارِ هوسباز حرام؟
پس بهشتم با چیست؟
نه مگر لذتِ حور؟
نه مگر ساقی و آبِ انگور؟»
با دلِ سوخته گفت ، چشم افروخته گفت:
«ترس من از این بود
بندهام گشت به دام»
گفتمش: «سخت بترس ، غمِ ایام به کام»
«ناصر تهمک»
۹۹/۰۱/۱۵