پارادوکسیکال
[ توی تنور، منتظرِ دستهایتام
توی صفی و نان همه سنگ میشود
این صلحِ پایدار ، بینِ جمعِ بیخیال
با خندهی معمولیِ تو جنگ میشود]
خوشبختی و رسیدن و بدبختی و فراق
اینها فقط بهانهی بُغضی ست ناتمام
دردی که گاهی قالبش عشق است، گاه عقل
با زخمهای بودن و سر وازیِ مدام
سگجانِ باتفاوت از این تکهها بِکن
این خردهشیشهها که به ته میکشانَدَت
سردردهای ناشی از بادی که در سرت
کابوسهای زنده که هِی میپرانَدَت
«دیگر صدا نزن» ، هرچند این تو نیستی
«آرام باش» ، با خودمم ، من روانیام
«ول کن شرافتِ مثلاً بهتر از غذا
هی غولِ گشنه روی تنِ استخوانیام»
من را به دست زندگی بسپار دل بِکن
از عشقِ لهجهدارِ عقیمِ جنوبیات
یکبار مثلِ نخلها از سر بمیر و اوج
راحت شو از تناقض و رنجِ رسوبیات
قومیت و نژاد و زبان وَهمِ بیخودی ست
این نسلِ شوم، با تولد میرود به گور
در حالِ انقراضِ مدامیم و ماندهایم
سرپا برای درد و تنفس که خب به زور
ما دردمان یکی و دوتا نیست قرصِ خواب
این «گونه» هیچوقت با دنیا نساخته
یک مشت باش و راحتمان کن همیشگی
پایانِ انفعالِ گروهی که باخته
[میسوزم و هنوز صدا میکند بخور
یک جمع با دهانِ گشاد و تُفی غلیظ
سُر میخورم درونِ فضایی جویدنی
مثلِ همه دروغ شوم «عشقمی عزیز»]
«دست منو بگیر» رفیقِ شنیدنی
«پای منو بیار» زمین دور میشود
در سینهام کسیست، برایش به پا شویم
ما سرخ می شویم و غمی کور میشود
آری مرا جنونِ فراوان گرفته است
دیگر دو دست هم صدایی نمی دهد
طنزِ حماسیِ سرانِ دو لشکریم
ما صلح می کنیم ، ولی جنگ میشود
باز عقب بزن ، قِی کن کسی را که خوردهای
مردِ مریض راست بگو این جنازه کیست؟
«من را به زور قورت دادم» ، بیشرف چرا؟
«میخواستم که زنده بمانم» ، تویی رئیس؟
دنبالهدار ، پرت ، یخ زد ، جیغ زد ، بُرید
تکراریِ درگیرِ صیادی و دام شد
«اینها فقط بهانهی...» افتاد روی میز
آرام شد ، شعرهایش تا تمام شد
«ناصر تهمک»