مافیای سیر و سلوک ( شعر )

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را...

مافیای سیر و سلوک ( شعر )

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را...

مافیای سیر و سلوک ( شعر )

اینجا خانه‌ی مجازی من است ، روزنه‌ای برای دیدنم و ، دیدنم...
شعرهایم را اینجا جار می‌زنم. از کتاب «مافیای سیر و سلوک» و هرچه پس از آن نوشتم.

هر روز چند خطی از روزمرگی‌هایم را هم در«قسمت بالای وبلاگ» می‌نویسم و کمی بعدش پاک می‌کنم. هر روز که باید چیزی به ما اضافه شود.

×اگر دوست دارید فقط قالب یا گونه خاصی از اشعار برای شما نمایش داده شود، در قسمت ««کلمات کلیدی»» در زیر ، روی آن کلیدواژه کلیک کنید×

آخرین مطالب
پیوندها

۵۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

چند وقتی ست که در وقفه می رویم

نه می آید شب

نه می ماند روز

بلاتکلیفی ست

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۴۱

حالا چکار کنم با این درد در بَرَم؟

با ریشه سر کنم ، یا با شاخِ پَرپَرم؟

من مردِ روزهای عجیبم ولی که شب...

امشب عجیب درد دارد کلِّ پیکرم

تاریخِ گرگ های جهان جورِ دیگری ست

من گرگ و بی رقیب، ولی خویش می درم

بینِ دو انتخاب ، فقط حقِّ غم... وَ غم

مجبورْ ، یا با اختیارِ کور یا کَرَم

از کوه های برفی و دریایِ در جنوب

هی بال بال می زنم، از صخره می پرم

آدم برای شادی اش انعام می دهد

من سور می فروشم و هی غصّه می خرم

پاریس و تهرانید و من افراد شوک شده

یک تیر توی قلبم و یک بمب در سَرم

من مُنفعل شدم ، به خدا مُنفعل شدم

من غصّه می خورم ، به خدا غصّه می خورم

ترکیبِ بدترین زن و مَرد خطایی ام

انگار از یک آدم و حوّای دیگرم

«ای تُرکِ نیم مست ، به یغما خوش آمدی»

ای دخترِ جنوب ، من دیوارِ بی دَرَم

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۳۹

فهمید قو دریا بیابان بوده ، شوکّه شد

یک عمر با ایمان به آغوشش خوشی نکرد

فریاد زد: «اینها دروغ...» ، مُرد ، گله ها

باور کنید قوی زیبا خودکشی نکرد

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۲۳

هیچ در شهر نمانده

جز سفیدی

که هرگز باورمان نمی شد

دست آسمان بوسیدن دارد

برای ساعتی که از تیره ی ما در پیاده رو ها می کاهد

برای لحظاتی که می گذارد کلاغ ها زیباتر باشند

و برای تفاوت هایی که از نبودن ها شدیدتر احساس می شوند

در کنج اتاق ها هرچند هنوز خوشحال می نویسند

تکرارکنان قلم را می رقصانند:

«این است برف آری این است برف

که دروغ ها را کمتر می کند، مردم را در شهر

سرودِ اصلاحِ اساسِ هستی

چیزی که هیچ خدایی نتوانست»

ترس شاعران ولی تمامی ندارد

که می دانیم این رویایی است آب شدنی

هرچند مدام قلم می رقصانیم

«این است برف آری این است برف»

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۱۴

برای خنده ی در بادِ بعدِ ظهرِ بهار

دلم برای تمامِ ترانه ها تنگ است

برای گوشه ی چشمت کنارِ انگشتم

برای تک تکِ نه ها ، بهانه ها ، تنگ است

دلم برای سوال های بچگانه ی ما

برای گوشه ی آرامِ خانه ها تنگ است

برای موی تو و عطر و حسِّ دل دلِ من

برای لمس تمامِ جوانه ها تنگ است

برای ترس تو از گربه در چمن، در شب

برای شرمِ تو از بی نشانه ها تنگ است

برای وقتِ خیال بافیِ بدونِ هوس

برای خواب تو در این زمانه ها تنگ است

برای بوسِ تو با لج گرفتنت گه گاه

برای تکیه ی تو روی شانه ها تنگ است

شبیهِ حسِّ کبوتر ، میانِ تابستان

دلم برای لبِ خیسِ دانه ها تنگ است

برای ابرویِ درهم کشیده ات از قهر

برای دیدنِ قوسِ کمانه ها تنگ است

برای منتظرم بودنت... که تا ابد و...

دلم برایِ تمامِ ترانه ها تنگ است

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۵۳

مُهرِ تقدیر نِشستند و به هر کار زدند

عقل ها را سرِ میدانِ ازل دار زدند

دلخوشی عکس خدا بود که کم کم کمرنگ

از خدا گرگ کشیدند و به دیوار زدند

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۳۴

پشتِ بامِ خوابگاهِ من

شب فراگیر است

آسمان در دامِ چرک-آلودِ یک دیوانه زنجیر است

سرد و بی روح و تناور ، تیرگی اطراف

دیوِ قدّیسی به حربِ لرزه ای با مغزهای اهلْ درگیر است

پشتِ بامِ خوابگاهِ من

این یگانه جایگاهِ من

هرشب از جایی که من هرگز نمی دانم

می کِشد با چنگکی مخروب

ذهنِ تارم را به سوی خاطری از ناکجایِ خاکیِ ویرانه های دور

باز می دارد عمیقِ چشم خیسم را

بر فضایِ مرده ی بی نور

رفته در آغوشِ هم، پست و بلندِ خانه های پایتختِ کور

سروها با قامتی کوتاه

دلشکسته از وحوشِ خسته ی مغرور

لِه شده در زیرِ چرخِ بی کسان، قلبِ خیابان، جان

پشتِ بامِ خوابگاهِ من

رازدارِ بی گناهِ من

مانده در عمقِ حصارِ شهرِ آشوبش

گاه با من می کُند نجوا

«زخم در جانم گرفته چنگ

خونِ بی بو مزه و بی رنگ»

آه اما آه

کس نمی داند میان سینه اش پرورده کرمِ دل-کَنِ جان-کاه

در عمیقِ ذهنِ او آرام می لولند

فکرهای تارکِ بی راه

می کند هر روز در آغوشِ من سِیلی فغان و آه

او نمی خواهد که بیش از این تَرَک بردارد از خشکیِ اهلش سینه ی نامردمِ دلسرد

بی شروعی مانده در بی راه

پشتِ بامِ خوابگاهِ من

مثلِ من رنجور و دل-خون است

هیچکس هرگز نمی داند چه می گوییم

من

وَ بامِ خوابگاهِ من

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۵۸

من از حواشیِ این خانه جُم نخواهم خورد

درونِ خانه کسی هست از طلایِ سفید

تمام شهر ، رهایم کنید ، من گیرم

به چشم آنکه مرا جز شبیهِ دام ندید

صدای پای همین لحظه ها که می گذرد

برای من دو عبارت شده «نمانده ، امید»

آهای مردم روستا کفن بیارایید

که یک اصالتِ دیگر به نای مرگ دمید

به من چه؟ وقتی از اخم هایِ چشمِ مرموزش

«بیا به سویِ من ای خسته» را نمی فهمید

من از حواشیِ این خانه جُم نخواهم خورد

هنوز مانده بگویند «باز بچه بُرید»

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۳۹

این شروعی است که پایانِ خوشش مرگ شود

تا سقوطی به تماشاییِ یک برگ شود

به دلت راه نده درد در این راه که ما

زهر خوردیم ، کلوخِ دلمان ارگ شود

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۲۸

تو را خداحافظ

در این شبانه ی تلخ

که موجبِ غمِ ما

به بی وفایی شد

برو که عشقِ تو با من چه جز جفایی شد؟

در این رهِ نمِ سنگین ، برو خداحافظ

فقط اگر در راه

کنار مزرعه ای رد شدی کمی غمگین

بگرد و گندمِ بی خوشه و ثمر برگیر، ز خاکِ تیره ی درد

چو ریشه ی تنم از خاک می کشی برگرد

از این رهِ تبِ سرد

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۲۸

شکسته بال و پرم ، مرغِ بی نوای خَرَم

همیشه خانه همان ، راه زخم و کوله وَرَم

مریدِ بی تو نه پا و مرادِ بی تو... ، سَرَم

تفاله های عروضی ، تضادِ عاقل و دین

دوباره یک نفر از اوج می خورَد به زمین

 

غمِ نبودِ کسی که به یک عبارت«سرد»

و هرچه قبلِ تو من را ، دوباره بعدِ تو کرد

«نگرد که خودِ آنی» کلیشه ای پُرِ درد

و عادتی که در آن خون و... زن شدن شد این؟

دوباره یک نفر از اوج می خورَد به زمین

 

جهان و واحد و پاکی و خالصانه ، اِی عشق

توهّمی و کثیفیّ و با بهانه ، اِی عشق

که جان-گدازه و شاشیده در ترانه ، اِی عشق

میانِ پای هزار عاشقِ شبانه چو مین

دوباره یک نفر از اوج می خورَد به زمین

 

گرفته کلاً شب ، دود ، خواب ، بی نمکی

که پول و بمبِ کلر... ، هیس عشقِ قلقلکی

چت مزخرف و لکنت که «تو دَ دَل قَ قََکی؟»

و شعرها که بمیرند از این اضافه ی شین(ش)

دوباره یک نفر از اوج می خورَد به زمین

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۲۲

توی هر کافه به یادت دو سه نخ دود شدم

سرخِ مشروب شدم ، بوی تنِ عود شدم

منزوی بودم و بد می شد و می خندیدم

ترم هایی که به تقصیر تو مردود شدم

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۵۲

صدایِ ناله هایِ های هایِ من

فدای نای تو

چگونه گویمت که غم چه می کند؟

همان دمی که آدمی

کنار کوچه منتظر که آدمی کند گذر

میانِ اضطراب لحظه های خسته اش

نگاهِ تو زمین و شرم ساده ای 

همین

همین بس است

تا صدای آرزو کند فراز و فکر  کرده را فرود و عالمِ خیالِ خود به حالِ خود

بیا به ترک اسب من

که ترک کنیم

این ترک شدن ها را

کنار گردنم بکش ، نسیم گرمی از نَفَس

و پشتِ شرم پاکِ تو

به لرزه کوهی از هوس

فشار دستِ من ، میانِ موی تو

طبیعتاً تمامِ آرزوی تو

بس است ، هیس ، بس

خیالِ خام و کور

نمی زنم دگر به اشک پنجره قلم ، قسم

نمی کشم دگر، شکسته ام

مگر چه کرده ام؟

به جز تو را به خوابِ خود که جانمی و موی مویِ تیرِ استخوانمی

ولی

هنوز می روی تو می روی

هنوز ضجّه می زند کسی

هنوز جانِ کوچه ای و می روی

چه فرق می کند؟

هنوز کوچه هست

هنوز کوچه هست؟؟

نکند هستی

و باز ساکتی ، یواشکی 

کنار پنجره

پس از قاب و پرده

بودنم تمام بودنت شده

و شاید

نشسته ای کنار خانه ، رسوای رهگذران

بی خبر من ، بیچاره من

بلند می شوم تا...

بس است ، هیس ، بس

تو رفته ای و کوچه مُرد

تو رفته ای

تو نیستی هنوز و می روی

و هر روز ، دوباره می روی...

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۴۹

می بوسمت با حالِ قایق توی شنزاری

می بوسمت هرچند از لب هام بیزاری

آرام می گیرم شبیهِ... ، بعدِ یک طوفان

پا روی ساحل می گذارد لاشِ دریابان

مالِ خودت هستی و مالم را نگیر از من

داری جهان را می بَری نه چند پیراهن

آشفته مثلِ ماهی و دنیای بی آبی

از مبل می بینم که روی تخت می خوابی

می سوزد ابراهیم در آتش ، بُتِ اَعظم

با یک تبر در دست/هایت را نکِش کم کم

با اشک ، با آرام ، با صوتِ «به من برگرد»

باروتِ خیس اینبار را شلیک خواهد کرد؟

فرمانده از خطی که می جنگید برمی گشت

کوه از تظاهر دست برمی داشت می شد دشت

درگیرِ رفتن هاتی و درگیرِ آغازیم

تا آخرش هم بُرده باشی ما نمی بازیم

ما یعنی از اعدامِ احساسات در رفتن

از یک سقوطِ بد به شکل سنگ برگشتن

من روی زندان هویت مثلِ سوهانی

تو مرغِ دریا نیستی و اصلِ طوفانی

معتادِ هرچیزی شبیه ات... سخت بیمارم

جوری که جوش صورتش را دوست می دارم

می بوسی ام از دور از دنیای افسانه

از یک امیدِ واهیِ... با خنده در خانه

در من تمام حرف ها آسوده می خوابند

در من که اسراری برای کشف بی تابند

از حرف می ترسم ، از آنهایی که بی حرف اند

از فصل های گرم و آنهایی که پربرف اند

آخر از این بیغوله خواهم رفت، من بادم

بر باد دادم هرچه را جز این که آزادم

هی غوطه خوردم در خودم تا ناخدا بودن

تا انقراضِ نسل مان ، هرگز نیاسودن

دریای بی پایان و او هرگز نمی یابد

طوفانِ فکرت توی دریابان نمی خوابد

می بوسمت با حالِ گلبرگی تبرخورده

می بوسی ام هرچند می دانی که او مرده

عاجِ مرا از ریشه ی خشکش نکش بیرون

دست از سرم بردار رودِ رفته از هامون

می بوسمت ، از بوسه های مست بیزارم

از روهایِ نیست ، بود و هست بیزارم

پا روی ساحل ، دست روی ماشه ی فندک

سیگارهای جاریِ ، در مغزِ یک جلبک

دریایی از غم ها و قایق های گِل رفته

شن های آشوبی و موجِ گیجِ برگشته

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را

می بوسمت ، پایانِ تو ، پایانِ مصرع ها

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۱۳

سایه ای تویِ اتاق گریه هایم، کیستی؟

آمدی؟ اهلاً ، کجایی؟ آدمی؟ یا چیستی؟

رفته ای؟ برگشته ای؟ «من بوده ام پیشت» ولی

می زنم باران و خشکی ، چون تو اصلاً نیستی

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۴۲

تو و من می دانیم

غمت از جنسِ خیال

نه امید است محال

دست در دست رهایی بسپار

تو و من می دانیم

که بهاران تهی از تاریکی است

نه بهار است اما

خطه ای سبز در این نزدیکی است

تو و من می دانیم

آنکه در ساحل جزری زد جا

بی خبر از مَدِ دریا برجاست

تو و من می دانیم

آنچه باید ز تماشا دانست

آنچه بایست که از دیدنِ دنیا دانست

تو و من می دانیم

زندگی واهمه ای بوده و هست

ترس ، توفیق ، شکست ، یا مساویِ عدم

تو و من اسلحه در دست و قلم

در جیب

با خلافی پنان

خوب می دانیم

زندگی پشتِ ستم پنهان است

و ستم از پسِ هستی پیداست

باز اما باز

نه امید است محال

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۳۵

تقاصِ بی کسی ام را به خواب پس دادم

شبی که فکر تو را روی فرش افتادم

میان مزمزه ی عالی توهم ها

شبیهِ حسِ پس از امتحان که آزادم

بفهمم آخر پردازشت چه خواهد شد

ستیزِ عشق و حقیقت ، سکوت و فریادم

اسارتِ من و مرگ-آفرینِ خوشحالی

تو تیغ-زاده ی انشان ، خرابیِ مادم

گذارِ قدمت عشقم ، کسی که ناهنجار

گذشت از همه ی کودکانه ی شادم

گریستم به تو قبلاً ، به گریه در حمام

شبیهِ دخترِ حائض به خیسی چادم

شب و تصورِ تو ، لرزه ، «چند مثل من اند؟»

هزار مردِ خراب و یکی که آبادم

تقاصِ خواب و تو و بی کسی و یک شوخی

بخند واقعاً این خر منم که دل دادم

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۲۳

در تاثیر نداشت ، ما ولی سیر شدیم

هیچ هم دیر نبود ، ما کمی پیر شدیم

دست هایی که درخت ، ریشه در خاک فشرد

در زمین گیر نبود ، ما زمین گیر شدیم

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۱۳