مافیای سیر و سلوک ( شعر )

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را...

مافیای سیر و سلوک ( شعر )

می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را...

مافیای سیر و سلوک ( شعر )

اینجا خانه‌ی مجازی من است ، روزنه‌ای برای دیدنم و ، دیدنم...
شعرهایم را اینجا جار می‌زنم. از کتاب «مافیای سیر و سلوک» و هرچه پس از آن نوشتم.

هر روز چند خطی از روزمرگی‌هایم را هم در«قسمت بالای وبلاگ» می‌نویسم و کمی بعدش پاک می‌کنم. هر روز که باید چیزی به ما اضافه شود.

×اگر دوست دارید فقط قالب یا گونه خاصی از اشعار برای شما نمایش داده شود، در قسمت ««کلمات کلیدی»» در زیر ، روی آن کلیدواژه کلیک کنید×

آخرین مطالب
پیوندها

۵۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

 بی هیچ اشاره رخت می‌بندم از این غبار

با چشمِ خشکِ خیره و یک عمر انتظار

در یک غروبِ تیره‌ی این کوچه‌ی عبوس

خواهم گرفت شانه از تابوتِ این دیار

خواهم نوشت در تمام شهرهای دور

از بغض های بسته‌ی چرکین این تبار

اینجا هزار باره غم تکرار می شود

هر فصل در رکودِ یک سرمای تیره و تار

با شعرهایی خسته از این شهر می روم

با دلفریبِ فکرهای مانده روی دار

آنجا تمامِ رنگ ها شکلِ تو می شوند

حتی پریده رنگِ سرخِ کوپه‌ی قطار

در لحظه‌ی عبور روحم زوزه می کشد

از فکرِ رقصِ ابرهای بر نَفَس سوار

از این که باید بگذرم از کوچه های شهر

از کودکانه عشقِ دیروزم به اختیار

از سر کشیدن پشت نبش شرم و ترسِ تو

از بوسه های ذهنی‌ام در پشتِ هر حصار

از روحِ منکوبم میان دست نصفه‌شب

از دادنِ تزِ رهایی ، نقشه‌ی فرار

از هرچه گرم و سرد ، باید بگذرم غریب

حتی هوای ساعتِ هشتِ شبِ قرار

دیگر به نام عشقْ طغیان می کنم به دور

من خسته‌تر از خسته و خب... می‌کشم کِنار

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۰۸

 بیا ، و باور بکن

از یک شکمِ گرسنه شده

از همرزم‌های یک جوانِ کشته شده

بیشتر شورَت را می‌زنم

می آیی یا تو هم شبیه تمامْ شدنِ یک ذهنِ پرخاشگرِ ناامید ، دورِدور پرسه خواهی زد؟

بیا ، این شهر هی آدم می‌خورد

و من در این راستای کج و کوله هضم نمی شوم که بیایی

بیا ، هر چند در اسیدی شدنم زخم می شوم

بیا برای تو از بی خیال شدن بگویم

بیخیالِ خیال های بی جواب

بگویم از اینکه چقدر روزانه مثل چرخ های یک تاکسی پیچانده می‌شوم از سمت راننده تاکسیِ دودآلودِ عصبانی ، در راه آزادیِ معده‌ی خانواده‌اش

بیا تا ببینی که سر تا به سر خر شدم

کنامِ پلنگان و شیران و ویران و آزاده‌جو

دلیران ایران و کشور شدم

بیا ، تا صبح برایت ترانه های شادمانه...

اصلاً به تو یک من خواهم بخشید

پاسخ نده ، می دانم

باهم زندگی که هیچ کمترش هم...

بیا لااقل من تو را و تو مرا

به گور آمد و رفت های‌مان بسپاریم

ولی بیا

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۲۶

 همیشه می‌روی و من هنوز

پیِ کسی که عاشقم شود

اگر فقط غریبه می شدی

رفیقِ خوبِ روزهای بد

شقیقه های ترس را ببوس

به هرچه می‌شد و نمی‌شود

برای لحظه‌ای بمیر و بعد

نرو که هیچ کس نمی رود

تمام آب هم لجن شود

ولی نهنگ ها نمی زنند

به خودکشیِ ساحلی بدن

عجیب ها به عمق می روند

مجاهدانِ انتحاری اند

که از شُعارها نمی بُرند

دو گرگِ بازمانده از قدیم

که از گراز ها نمی خورند

جهانِ پشتِ آینه سیاه

جهانِ روبرو تکرّر است

آهای زل زده به چشمِ من

رفیقِ شیشه ای دلم پر است

تو در زمینِ بازیِ کسی

نَفَس گرفته ، دم نمی زنی

که عاشقِ منی ولی چرا_

میان تخت دیگری زنی؟

تو تیر می‌زنی به شوخی و

تفنگ ها همیشه جدی اند

نگاه‌ های بی تفاوتت

در انتظارِ مرد بعدی اند

چه شعر باشد و چه واقعی

زمان عقب عقب نمی‌رود

عقابِ پَر گرفته از قفس

قناریِ قفس نمی شود

به سُخره می گرفت غم مرا

و درب‌ها که روزن غم‌اند

منِ جهانِ حبس در تنت

چه مرزهای ظلم محکم‌اند

از این لباس هم مشخص است

تو آدمِ همیشه رفتنی

به بادهای سرد داده دل

سکوتْ کرده روی صندلی

همیشه یک نفر به «فاجعه»

شروع می کنی به «می‌روم»

همیشه یک نفر در «انتظار»

شبیهِ سگ‌دوهات «می‌دوم»

مَسیل ها به قعر می روند

و کوه ها هنوز باقی اند

رسوبِ عشق و خشم در دلم

گدازه‌های در تلاقی اند

چه انهدامِ آدمیتی ست

همین که فکر می‌کنی ولش_

بکن که این به عشق دم زده

بدونِ فکر گفته در دلش؛

«بیا برای هم...» ، نمی‌کِشم

نمی توانم از تو بگذرم

رفیقِ خوبِ روزهای بد

دلم گرفت و پاره شد سرم

تو پشتِ عینکت غریبه ای

به مرز ها پناه می بری

شبیهِ جنگِ چشم‌ها و تو

مداوماً سلاح می خری

به اسب های وحشیِ... به تو

به دشتِ بی‌بیِ هزاره ها

پناه می‌برم به حسرتِ_

شمردن تو در ستاره ها

تو را به شعر بسته ام مرا

به بازیِ غریبگی نگیر

خیال کن شبیه قصه ها

که عشق در نگاه اول و...

ردیف نیست حالِ قافیه

و شعر یک طنابِ محکم است

گلوی شاعری که منقرض...

شده ، نمی‌شود زمان کم است

چه جنگِ از سرِ رفاقتی

چه خود‌شکستیِ مزخرفی

میانِ ما چه حرفِ ساکتی

روان و مانده بیخودی رفی...

رفیقِ خوبِ روزهای بد

کلافِ پیچ خورده مرده است

نپیچ به من و خودت رفیق

که کلِ شعر پیچ خورده است

به چند «خنده» و «خب» و... تمام

شروعِ یک دوباره اعتماد

شکسته‌ایم و خورده شیشه را

بریز دور و مرده زنده باد

بچرخ و دورتر از این نرو

بمان و بیشتر نمیرمان

دو آدمِ... فقط دو آدمیم

به سخت‌تر از این نگیرمان

گرفته ام ، هنوز می روی

مسافرِ غرورِ تا ابد

تو آدمِ همیشه رفتنی

رفیقِ خوبِ روزهای بد

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۳۶

 کولی آواره در صحرای باران میزند پرسه

با لبی تیره ، دامنی بسته

می‌شود گم در میانِ پیچ و تابِ خرمنِ افشانده‌ی مویش

باد ساکت ، زانویش خسته

رقصِ کولی در میان قطره‌ها زیباست

فکر کرده راه دارد می رود ، انگار_

ابر دارد دُورِ یک نیلوفر وحشی

شیشه می اندازد ، به قصدِ حبس

کبک از زیرِ کمر ، فریادِ گرمی می کُند سر؛

«توی این اوضاع نباید خوب شد ، بد باش»

در میانِ سردی بارانِ آن دور

مثل یک خط

...همه چیز معمولی است

یک خرمن شعله در دور ، آب می سوزانَد

و دل را...

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۱۱

 دوباره شب شد و احساسِ من با شوق در رازی

به یادِ نرمِ رویایی ، به یاد وقت دل‌سازی

کنارِ پیچکِ گرمای احساست ورق می‌زد

نگاهمْ لحظه هایی سبز ، با آرامشِ نازی

به روی گونه‌هایت ، گونه‌ام آرام می لغزید

کنار صورتت دستانِ من می‌کرد لجبازی

نشان از چشمهایت می گرفتم، بوسه می کردم

و طعمش هست در ذهنم صدایش مانده چون سازی

میانِ دست هایم ، دست های صورتی رنگت

هنوز آرام می لرزد ، به سردی می کند بازی

تمامم ماندْ در رویای انگشتانِ زیبایت

که با احساس این گیتار رویاییت بنوازی

 

«ناصر تهمک»

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۰۲

 شب و مهتاب سیاه

آسمان قیراندود

دلِ من پر شده از غصه‌ی یک دخترِ شوخ

زیرِ چترِ خفقا‌ن‌آورِ باد

لبِ نمناک زمان ، آسمان را به زمین دوخته بود

بر لبم

که صدای آمد

«در پی یار و هوس ، هر کسی بود خدایا وه وه

روسیاه است و سیاه ، روزگارش»

در سرم شعله کشید

از تهِ سینه صدا آوردم ، داد زدم:

«پرسشی داشتمت

پاسخی هست تو را؟»

و خدا صاف و صبور ، چشم در چشم سرم دوخت و گفت:

«حاجتی هست تو را؟»

گفتمش: «یارِ هوس‌باز حرام؟

پس بهشتم با چیست؟

نه مگر لذتِ حور؟

نه مگر ساقی و آبِ انگور؟»

با دلِ سوخته گفت ، چشم افروخته گفت:

«ترس من از این بود

بنده‌ام گشت به دام»

گفتمش: «سخت بترس ، غمِ ایام به کام»

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۵۵

بچه‌ها عاشق هم بوده و هستند هنوز

سال‌ها رفت و از آن باده چه مستند هنوز

هر زمان خلوتِ ما در پسِ آن کوچه‌ی تنگ

بوسه ها در پس آن کوچه نشسته‌اند هنوز

هرگز از خاطر من پاک نشد، محو نگشت

گونه هایت که از آن حادثه خسته‌اند هنوز

روی این تپه‌ی همسایه که زیباست غروب

دست ها در کمر انگار که بسته‌اند هنوز

بعدها عهد شکستی به گوارای وجود

جامِ احساسِ منِ شیشه شکسته‌اند هنوز

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۱۹

دختر آلاله مشکین مو

سلامت باد

باد اندامِ کمان ابرو

سلامت باد

چشم های لوتِ مردان خشک در آیینه‌ی خیسِ نگاهت باد

دختر زیبا سلامت باد

دختر گرما

صدایت در شبم چون موج دریا روح‌بخش و پاک پی در پی

شبنم دریا نگاهت باد

دست های ساحل آسودگی بر چشمِ ماهت باد 

حیایی نیست می‌دانی و می‌دانم

خرامان شو کنار مردهای کوه اندامِ فروزنده

تمامِ مردها عریانِ راهت باد

شانه های گرم و لرزانْ‌شان

در رکودِ سردیِ شب‌ها پناهت باد

چشم‌هاشان جایگاهِ درکِ افسون‌کاریِ لبخندهای خانه‌کاهت باد

گرچه می گویند موبدهای اِشکسته

«آتشِ آنجا فراوان است»

در شبِ نمناکِ احساست

عاشقِ گرمای بسیاره

آتشِ هر روزه گاهت باد

دخترزیبا سلامت باد

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۱۱

 به شب بسته شد سرخْ لب ها شرابی

نه خطی ز خون در شبی ماهتابی

چنان تیره شد بیشه شان دلنوازان

که آتش زنی روشنایی نیابی

در این تیره گردابِ وامانده دل ها

به کشتن به بستن بِهَ از بازیابی

به دیدارِ وجدانِ بیدار نشین

برنجی ، بزن بر سرش سربِ خوابی

به انگشت اگر لمس کردی لبی را

به دندان چه لب ها که باید بسابی

دلت چون گرفته بگیریان خودت را

که آتش شود سرد در سیلِ آبی...

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۵۸

 یک عمر است که گوشه‌ی خانه را به انتظارت نشسته ام

بگذار تقویم ها بگویند یک شب

خودم که می دانم

چقدر طولانی شده است

نیامدنت

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۵۰

 _ می‌شود نصیحت کرد ، در فضای تنهایی

یا بمیر و یا برکن ، ریشه های تنهایی

تیره‌ ای و مردابی ، بی صداتر از مرگی

می‌شوی فقط تنها ، با خدای تنهایی

از جهانِ ما دوری ، گوشه‌گیر و مهجوری

از خلع که سرشاری ، با گدای تنهایی

کنجِ غم کشیدی سر ، دیدنت کسی سر زد؟

جز کسی که می کارد ‌، ردّ پای تنهایی؟

می کُشی محبت را ، در فضای اندوهت

یا هوای احساست ، در هوای تنهایی

+قلب من پر از گل شد، از دمی که می‌چینم

روی صفحه‌ای از غم ، غنچه های تنهایی

ماده_قلب و نر_هوشم ، کرده باهم آمیزش

زاده شد همان تنها ، از لقای تنهایی

در چاهْ پس از چاله ، مجمعید یا پاره؟

رخنه ای نشد پیدا ، لابه‌لای تنهایی

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۳۰

 امروز قبلاً است

یعنی دوباره

دنیا برای ماست؟

باران گرفتنی است؟

یا نه دوباره باز ، انسان شکستنی‌ ست

_و سامانه‌های قابل پیشبینی_

بگو امروز قبلاً است

یعنی دوباره من

اولین کَسم که شعری برای چشمهای تو سروده است

حتماً دوباره بیدها بوی تو می دهند

نصفِ غروب اندوه عشقت، افلاطونی، دراز

با کوچه‌های دِه

خشک و سیاه ، تپه‌های خاک‌مالِ پشت

باید اجین شوم

یعنی تو با منی

در یک بلوغِ زودرس با پوست گندمی

و چشم آسمانی؛ تابستان یعنی

هر شب علیهِ رسم های آسم‌دار شهر

در یک سانتیِ نفس کشیدنت

حمامِ آکنده به فکر تو

سُستی و بعد، عشق واقعی

امروز قبلاً است؟

یا نه دوباره باز، امروز می شود؟

من قهر با غروب

چون عهد بسته‌ام عمود می‌میرم

با بوق ماشین های ویرانگر

زانوی خسته از...

در پارکهای شهر

با شاملو گِرِه

آیا کسی نبود؟

گل شاخه هزار

من می‌توانم

نه

امروز قبلاً است؟

در مدرسه پایانِ زنگِ آخر از انگشتِ یک معلم پیامبر صفت تا ما ، تمامِ کوچه را حرف سر کنیم

تا عاشقِ خیالِ خود در انطباقِ بهترین زیبای دختران

تا شاعر و عجیب شویم

آن وقت‌های یک خیابان بینِ رانِ کوه

من را برای لذتِ دورانِ کودکی، آزار می‌دهد

وقتی که آزمون

در کنار جیب کهنه اش

یک عشق دور و دور ، یک بانوی دروغ ، سیگار می دهد

الان چه ساعتی است؟

از اینهمه چقدر مانده است؟

از هیچ، هیچ

قبلاً نیست

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۰۷

امشب کنارِ حسرتِ لمسِ تو بیدارم

با گونه هایی خیسْ از تسلیمِ اِنکارم

با آن سکوت سرد در کوچِ تو باید شُست

دست از خیابان‌هایِ مثبت‌بینِ افکارم

انگار دارم می پذیرم رفته ای، هر چند

در سطر سطرِ دفترم جوری تو را دارم

یک مرد یک بار عشق را می سازد اما من

صدبار می‌سوزم برایت روی سیگارم

هرگز نفهمیدم غرورِ مرد یعنی چه

هر وقت گفتی: گمشو، گفتم: دوستت دارم

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۳۵

 دل ایستاده بود

عقل چمدانش را می‌بست

کوتاه آمده بود

از کوتاهی

توی یک کار جای دو دست نبود

دست کشید

می‌ترسید

«چه هرج و مرجِ عظیمی ست ، لافِ آزادی

خدا کند نرود کدخدا از آبادی »

و رخنه تهاجم همه جانبه ای است

«یواش توی دلت؟

یواش توی دلم؟»

کوه نم نمِ باران را دست کم گرفت و شیار پیروز شد

دَه جنگ می شود

با دَه دل

در یک سینه

که یک دل نشده به خون دل می بندد

و نادیده می گیرد قوانین اجتماع را

ما انگار جامعه‌پذیریِ مان در زمان یعقوب لیث صفاری

«که عاشقیم و عاشقیم اگرچه می‌پاشیم

من و تو آدمِ یاغی‌گری و اوباشیم »

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۲۷

 بند کفشت را محکم ببند ، می‌رویم

یک قوری، کمی چای و قند، می رویم

اخم نکن که خم می شوم، کمی

برای دیوانگی بخند ، می رویم

چشمت در آیینه زیباست ولی

دل به تکرارش نبند ، می‌رویم

تا عروج در میان تاب و تَبَت

از سقوطِ در این روند می رویم

از فضای تمام گناهانِ خوب که

که به لب می آورند می رویم

با کمی غصه ، با دو نخ بهمن

در شبی از اسفند ، می‌رویم

آزاد از تمام بریدن ها

تا لحظاتِ پیوند، می رویم

شبِ سرما کز می کنیم به هم

در بخاری از لبخند می رویم

جیبَت را پر کن از خاطره ها

از همین ها هرچند می‌رویم

تا گناهی کبیره، با یک شک

از حیایی دین‌مَند می‌رویم

بندِ کفشت را ببند که امشب

با لبانت ، با قند می رویم

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۰۳

عادت کرده ایم به همین هست و نیست ها

هست و گاهی نیست

«و خدا که هست ما را فراموش نخواهد کرد»

آیا وخامت واژه های ممنوعه را پیش بینی کرده ای؟

وقتی ابر است ، همه جا ابر هست

اما آسمان ابری

همیشه علامت باران نیست

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۵۳

دل بشویَم که تو در دفترِ دل پنهانی

ترکِ این خانه کنم تا تو در آن مهمانی

کهنه دامی ست که بر پای دلم می پیچد

یادِ گیسوی بلندی که نمی افشانی

غصه‌ای نیست اگر از غزلم بی خبری

بعدِ این مثنویِ سوگِ دلم می خوانی

روزها هی پیِ هم رفت و پیِ راهت عمر

راه می افتم و در حافظه ام می مانی

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۵۰

دیر است

این باران دیگر هیچکس را نگه نخواهد داشت

هیچ مسافری منتظرِ بند آمدن باران نیست

و هیچ چمدانی پشتِ در نایستاده

این باریدن ، تنها تداعی زار زدنی تلخ است...

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۳۹

«آروم پا نذار» ، من خسته نیستم

بیخود نگو کجا ، هرجا رها شویم

من خنده ی تو را ، تقسیم می کنم

تا از حریمِ عرف ، راحت جدا شویم

می دانم از همین ، حرفی که می زنم

باید ترانه ساخت ، تا بی حیا شویم

تا با لباسِ هیچ ، گرمابه حس کنیم

بی ترس سیب و کاه ، ...ِ  ِ خُدا شویم

یک داستانِ دور ، یا شعرِ سنتی

سرگشته از جنون ، تکرارِ ما شویم

چایی و حرف نه ، قندی که داده ای

شکل لبِ تو شد ، تا بی صدا شویم

تقدیرْ حرفِ مفت ، از یک شکست بود

تا سخت بشکنیم ، هرجا به پا شویم

«آروم پا نذار» سمتم تمامَ شب

می ترسم از تنت ، محتاجِ جا شویم

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۳۶

رنگش پرید، خط خطی شد، نَعره شد، «چطور؟

آنجا که دیشب تکیه دادی آهنی نبود؟»

اِنکار کرد مَرد ، ولی زن که شَک نداشت

خط های پشتِ مَرد، جای خودزنی نبود

 

«ناصر تهمک»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۵۹