برای با تو بودن بالی از جنس بال تو میخواهم
به هر حال پریدن همیشه بالا رفتن نیست
وقتِ صعود با هم
وقتِ سقوط با هم...
"ناصر تهمک"
برای با تو بودن بالی از جنس بال تو میخواهم
به هر حال پریدن همیشه بالا رفتن نیست
وقتِ صعود با هم
وقتِ سقوط با هم...
"ناصر تهمک"
توی گیسوت همیشه گل داری ، توی دست منم یکیشو بذار
آخرِ قصه بغض و دوری بود ، اول قصه رو به یاد بیار
هیچ شبی بی غزل نخوابیدی ، وزن لب رو ردیف انگشتات
غیرمعمول بود و سیگاری ، واقعی ، ساده اما دوست داشت
دفترام کل داشته های منن ، شعرها رو به چی بدل بکنم
که جهان از غمم مذاب نشه ، که بتونم تورو بغل بکنم
رفتنت سخته بودنت سخته، توی چشمام جنگ تن به تنه
به خودم حق بدم یا اصلا ، هر چی کردی تو اشتباه منه
رفتی از اون که از خودش رفته ، که توانی واسه قمار نداشت
کشتن دشمنی که توی کماست ، به خدا یک جو افتخار نداشت
«ناصر تهمک»
کوه را میشود شکست
از کمر
از آنجایی که نازک میشود
و آدم را با هرچه به یاد معشوقش بیاندازد
باور کن انار , میتواند سنگری را تصرف کند ولی
شکست کشوری که سربازش دلتنگ است افتخار نیست
و انسان زاییدهی پنهانبازی است
پاشنهی آشیل هر آدم یک جای خاطرات آدم دیگری پنهان است
من اگر دشمن بشر بودم
نمک سلاح کشتار جمعی ام بود
پس از آنکه روزنهی زخمهاشان را (عشق اگر بدانی) پیدا میکردم
این گزارهها حتی اگر جفنگ باشند
من اراده کردهام که حقش را بگیری
نقطه ضعفم را بدانی
انار
قدم زدن
گوش دادن
رنگ سبز
تنها نگذاشتن
جنوب و شمال و تهران
شوخی کردن
بازی کودکانه
و هرچه دوست میداشت
اگر از من متنفری با یکی از سموم فوق الذکر کارم را تمام کن
جسدم را به منفورترین حیوان بده که بیچاره ترین است (تناسخ اگر بدانی)
بکُش
حماقتت خالی شود سر من
ولی معشوقت را بچسب
تا زبان هست، نمک را با زخم مزه نکن
این پتوها هم دیگر پاسخگوی هیچ غمنالهای نیستند
پیشش گریه کن
نگو نگفتی , میگوید
آدمیت نکن , ارث از پدر نبر
هرچند این مکافات نمیتواند کیفر یک گاز زدن باشد
بیشک سیب میوهی مورد علاقهی معشوق خدا بوده
آدم و حوا باید گندِ جبران ناپذیری زده باشند
خدا رهاشان کرد
و بعد از رهایی, هیچ آزادیای در کار نیست
از این کفاره به آن کفاره
رهایی یعنی نبودن
نه در مقصد نه در مبدأ
و آدم زائیدهی پنهانبازی است
فرضیات علمی را دور بریز
عشقبازی یواشکی است از ترس چشم و حسادت خدا
و هرزهنگاری اعلام جنگ برای انتقام پدر و مادرمان
کشنده بودن انار و رنگ سبز و تهران و... را باور خواهی کرد
وقتی بدانی خاطرهی سیب چه به روز خدا آورد
«ناصر تهمک»
ساکت شده هرچند می فهمم زبانش را
از خستگی یک روز می دوزد دهانش را
توی گلویش گیر کردم استخوانی تر
از غصه اش که می شکستم استخوانش را...
«ناصر تهمک»
جایی میان یک عمر , یک تکه از زمان را , که جا نهاده باشیم
من کودک خودم را , تو کودک خودت را , بر باد داده باشیم
با حالتی گرفته , با خندهای شکسته , تنها نمرده باشیم
من غصهی خودم را , تو غصهی خودت را , یک عمر خورده باشیم
خواهیم دید هرگز , این بازی مزخرف , در اختیار ما نیست
ما کشتهایم هم را , ما مردهایم از هم , هرچند کار ما نیست
من میشناسمت از... , تو میشناسیام با... , لحنی که پشت لبهاست
من هم هنوز شاعر , تو پر چروک شیرین , این عادت رطبهاست
دیگر نمینویسم , این شعر آخرم بود , هرچند هستنم را
میافتیام به لرزه , لیلیِ سبزهی خشک , توبه شکستنم را...
"ناصر تهمک"
صبر کن واردِ این خانه نشو, ریخته است
خنده ذوقیست که با خون دل آمیخته است
با درِ بسته و دیوانگی همخواب نشو
هی یخِ عشقِ جنوبی الکی آب نشو
قبلِ تو هرکه خراب است گناه از من بود
شیشهای بودم و در شیشهی من آهن بود
توی این شادیِ دربسته کسی جان میکَند
لقمهها درد کشیدند که دندان میکَند
لایِ در سرخِ غروبی که به دیوار افتاد
نخلِ پیری که سرش داخل سیگار افتاد
قصهها نَقلِ فراموشیِ معضلها بود
عشق بازیچهی شاعر شدن دلها بود
ساحل فاصله را کم نکنی , دل ندهی
این جنوباست و جنون, دست به قاتل ندهی
«ناصر تهمک»
تو روبروی یک تنِ در فکرِ بوسه ات
در آرزوی خواب و تخت و فکرِ تخت تر
او روبروی یک زنِ آرام و... وای از
این مرزهای ذهنیِ از کوه سخت تر
آرام در گرمای سوزانی که مرگ را
تَش بادِ زندهای به دو تن تازیانه زد
هی ضربه ضربه بود که در قلب تشنهها
با خستگی که عشق ها را موریانه زد
ما روبروی هم , به لب , خیره و سکوت
وَ چشم ها که داد را در پرده می زنند
با دستهای بی هدف و چشمْ انتظار
که اتفاق بوسه ها را نرده می زنند
نه یک قدم جلو, نه عقب, چپ نه, راست نه
دارند می روند تا... می خواهمت بفهم
یک گرگ که به چیرگی و خون, تشنه است
یک آهوی دلبسته به گرگِ بدون رحم
باد از هزار طرف به موهاش میخورَد
موهات نقطه ضعف را به باد گفته است
هی دور میشوند... «نرو»... دور میشوند
یک لحظه بعد ردِّ پا را باد رُفته است
یک تن که تشنه بود و فقط در سکوت ماند
یک زن که تشنه بود و فقط در سکوت رفت
در مرزها چه می گذرد که نمی شود
در مرزها چقدر عطش از رنگ و روت رفت
میخواهمت... تمامِ تن گُر گرفته ات
میخواهی ام... وَ عشقِ تو به تیرگیِ گرگ
میبوسمت... شکارِ تنت توی چنگِ من
میبوسیام... رها شده در چیرگیِ گرگ
«ناصر تهمک»
دست برداری از انکار... وَ گندی بزنی
حفظِ ظاهر نکنی , جیغِ بلندی بزنی
لاشه را زیر پتو چال کنی , با لبخند
با جسد نصفهشبی حال کنی, با لبخند
رخ که دیوانه شود هر دو طرف باختهاند
مهرهها بازی خود را به تو انداختهاند
پاکت خالی از عشقش دو سه نخ خواهد زد
آخر از سردی این رابطه یخ خواهد زد
روزی از پنجره یک داد به در خواهد رفت
عشقِ جوش آمده یک روز هدر خواهد رفت
خَم و تکدیر, تمام تَنَش از تَن... تَنِش از...
خستگی ,بحث مهمی که گلو... گردنش از...
صبح خورشیدِ قشنگی به درک خواهد برد
خواب را, قرص بزرگی که مرا خواهد خورد
حرفهام از دهن افتاده و پیک از دستم
خسته گنجشکِ زبانبستهتر از بنبستم
بنشینی به کسی لب نزنی , سرد شوی
پاسخت را ندهد , طرد شوی , مرد شوی
این هیولا به خودش آمده... مو در چنگم
خاکریزم به تو تقدیم.... تماماً جنگم
نامه آلوده به اشک است, چرا باز کنی!
با کسی رفته به پایانه چه آغاز کنی!
باز هم... باز نشد شعر بگِریَم , رفتی
رفته از خانه و من رفته و گفتم... "گفتی"
جیغ در مشت کنی, مشت کنی در جیغش
تیغ بر دست کشی , دست کشی بر تیغش
آخرِ قصه به خون و گِله پایان یابد
کاش , میمرد که این فاصله پایان یابد
هرچه از دست نرفت از بدنت خواهد رفت
دشمنت قتل که کرد از وطنت خواهد رفت
خوابْ چشمانِ کبودست و لبِ تیره ولی...
من پس از رفتن او چیرهتر از چیره ولی...
باز رفتی و نشد شعر بگِریَم... "گفتی"
من فقط عشق, تو را, قرص, به مرهم... "گفتی"
«ناصر تهمک»
می میرد از نگفتن و تنها نگفته است
تنها شدن، نگفتن و سرکوبْ طاقت است
پیچیده مثل قهر و نرفتن در انتظار
چیزی شبیه عشق که اسمش رفاقت است
«ناصر تهمک»
تا عصر می خوابم، به خوابِ نیمروزم پا نزن
وقتی که شب خوابیده من با ماه خلوت می کنم
یک کافه آدم، چای در دست اند از بی حالی و-
من چای را به خوردنِ لب هاش دعوت می کنم
«ناصر تهمک»
ای غصهی نهفته لای روزمرگی
زیبای منزوی ، مرا با خودت ببر
گنجشکِ پَر شکستهی در لانهی نمور
این جوجه را بگیر و از افتادگی بپر
احساس میکنی ،جهان توده غم است؟
هی ذره ذره بوسهی پنهانکی بخر
گاهی شبیه آب باش و زندگی ببخش
گاهی کشنده مثل نوکِ جانیِ تبر
گوشِ تو قطعهایست که موسیقیِ مرا
تنظیم میکند ، نه این گیتارِ بیثمر
آی از کسی که خُفته کسی توی سینهاش
وای از تناقضاتِ دو دیوانه توی سر
حَبس انتهای بودنِ پروانهها نبود
پرواز کن، نه پیله، که پَر میکند اثر
«این غایبِ همیشگیِ شعرهات کیست؟»
دنیایی از سکوت در اندام یک نفر...
«ناصر تهمک»
مثلِ کویر کهآب را باور نمیکند
من مدتیست خواب را باور نمیکنم
موهات را در مقنعه هم گیس کن که من
این پوششِ حجاب را باور نمیکنم
اَعمال تو اگر تماماً هم کلیشهای ست
مِن بعد کارِ ناب را باور نمیکنم
مجبور یعنی؛ مرده ،ولی درخصوصِ تو
من حقِ انتخاب را باور نمی کنم
از شعرها نپرس، نمیپرسم از خودم
حتی همین جواب را باور نمیکنم
در سینه بیحساب به خودم مشت میزنم
از علمها حساب را باور نمیکنم
آیا گناهکار خودمم توی انزوا ؟
آری خودم ثواب را باور نمیکنم
در تو کتابهای زیادی نهفته است
عمداً ولی کتاب را باور نمیکنم
این رازِ سر به مُهر کِی از دست میرود؟
وقتی قرار و تاب را باور نمیکنم
وقتی غذای روح و روان بودنِ تو بود
دیگر من اعتصاب را باور نمیکنم
بگذار اما توی همین چاه سر کنیم
مأیوسم و طناب را باور نمیکنم...
«ناصر تهمک»
رفتم که یادش از دل و سر دربهدر شود
رفتم که فکرِ جمعیمان بیپدر شود
رفتم ، نرفت ، آمده در خانهی جدید
باید سَرَم را تَرک می کردم که سَر شود
لم داده روی مبل، آغوشی که لببهلب...
تصویرِ لکه های سیاهی که از عَصَب...
بیدار میکُنَدَم ،نَفَسی نصفههای شب
لای پتو که خاطرهای در تکان و تب...
توی اتاق راه میافتند بوسهها
شکلِ مونّثِ غم و ذوقِ عروسهها
میترسم از صدای کسی تویِ...، بیخیال
ماهیِ تُنگ ، گریه نکن پیشِ کوسهها
بوی انار ، وای که اگر با خبر شود
هر ظهر و شام کاسه پر از سرخِ تَر شود
جامانده های دخترکی که مهم نبود!
«یا رب مباد آن که گدا معتبر شود..»
«ناصر تهمک»
دست بُرد
و دکمهی بالای یقهاش را باز کرد
علیه خودش شورید
از تهِ گلو گفت؛ هخخخخ ، هخخخخ
خِلط بود که از گلویش
و از چشمانش ، دو گرگِ خیسِ آب آلوده بیرون پرید
یکی ماده ، یکی نر
موهاشان گندمِ باران خورده
بازگشتهی طفلی
از شرق برخاست و در آسیای مرکزی روی سینهی زنی ایستاده علیه جهان، نشست
با فکرِ زنی که التماسش کرده بود در مصرِ بیچاره
یک سکوتِ قوی ، یک خمودگیِ مدام ، یک غمگینِ هار ؛ تیمش
یک «من» در امتدادِ خشمگینم
یک «من» با حقیقتِ غمگینم
از گردنم تو ، از سینهام او ، از مغزم خودم
پوستِ پشتِ گردنم را پاره میکنند
آخ که چقدر جنِّ اشکآلودِ تنهایی به نوشتن وا میداردت
و شوریدن
«آخ» که عبارتِ درد میکنم است
آخ که هیچ شعری ، شعریّت گریه را ندارد
«ناصر تهمک»
من نامِ کوچکم ، تورا دوست دارمت
معشوقِ کوچکم ، به خدا میسپارمت
با چشمِ باز ، بدرقه ات می کنم ، یواش_
تا چشم بستهام ، به درونم ببارمت
بعد از تو سینهای، چمدانم نمیشود
آرامشِ کسی ، هیجانم نمی شود
ممنوعهی به نام من و نام کوچکم
نامی مجاز ورد زبانم نمی شود
با هرچه نام و پام ، از این وضع خستهام
از اینکه هر چه خُرد نشد را شکستهام
حالا که کلِ فاصله را زخم بستهایم
حالا که زخم باز شدهی دست بستهام
«ناصر تهمک»
گیرم
پشتِ کوهِ هوا
پشت باد
پشت رودی که مردی در آن
قایقِ بدون بادبان زن را
به باد داد
من گیرم
پشت گَز
پشت دشتی پر از مغزهای عذب
گیرم
پشت برکه ، پشت خانه ، پشت غم
دوستت دارم
گیرم
پشت شهر
پشتِ هر چه به من پشت کرد
گیرم
پشت هر چه بگویی شرم
پشت هر چه تَلّ خفت است
ذلت است
این ناله های زشت ، که از یک گلوی خطا
به گوش تو نمی رسد
نمی رسد ، به پای اشکهای من
امان از نداری عشق
شبیهِ نان برای تن
یادم نمیرود ، امنیت آغوش تو
از در گوش من تا در گوش تو
در آخرین لحظه ایستادهام
نه از پا فتادهام
میانِ دو راهیام ، تباهیام
گناه دارم ای رفته ، ای نور
سیاهیام...
«ناصر تهمک»
توی دنیا یه نفر، منو دوست داشت که همونم منو کشت
خاطراتِ کوچیکو، جا گذاشته با یه غصهی درشت
مردنای موندگار، یادگارِ خاطراتِ فانیه
جوّ خونه سوت و کور، کوره اما آرومِ طوفانیه
چمدونِ پشت در، تا ابد که منتظر نمیمونه
اون پرندهای که رفت، تو حصارِ دیگهای هم میخونه
_صندلی غصه نخورد، اتوبوس دنیا رو بُرد
جاده بی عبور نموند، یکی از فاصله مُرد_
پُرسشای وان و تخت، آینه هی میگه اون یکی کجاست؟
توی تنهایی غریق ، ناخدا بدون کشتی، بی خداست
رفته که برگرده ، عینِ وقتی میره از مرده نَفَس
آره برمیگرده ، وقتی کلّ جادهها یکطرفهس
_صندلی غصه نخورد ، اتوبوس دنیا رو بُرد
جاده بی عبور نموند ، یکی از فاصله مُرد_
«ناصر تهمک»
غصه نخور که فاصله فقط نفاقه
تقصیر تو نه، من نه، کُلّش اتفاقه
دلکنده از دریا ،به دریا برنگردی
این جُمعهی اشکای یه مَرد توو اتاقه
من انتخابم تو، توی دنیای مجبوری
یعنی خداحافظ غزل، از شاعرت دوری
دنیا دلش خون و دل ما خونتر از خون
وقتی از اول وصلهی یه جورِ ناجوری
بعد از تو هر دردی بگی توو سینه جا میشد
از عشق دل کندی و من از من جدا میشد
دوری و کلّ کوچههای شهر بن بسته
آزادراه اون که به آغوش تو وا میشد
«ناصر تهمک»
یک مرد توی خانه، یک زن انارِ دانه، دلواپسِ فراغت
یک پرده پُر بنفشه، یک پنجره نشسته، در انتظارِ ساعت
در کوچهای زمستان، سردیش تو چمدان، غُر میزند که بَد شد
اما بهارِ خوشذوق، دوان دوان پر از شوق، از نبشِ کوچه رد شد
آری بهار با ماست، لیل و نهار با ماست، خواهد گذشت غصه
خواهد پرید آخر ، در آسمانِ باور ، گنجشکِ پَر شکسته
ذاتیِ ماست مستی، با هر عَرَض که هستی، پِیک مرا پُرَش کن
قلبِ کسی که شیشهست، نشکن که ریشه ریشهست، این شیشه را دُرَش کن
ای تیرگی مغرور ، سرکوبِ عشق با زور، شومیِ سردِ طینت
گرمای استخوانم، آزادگیِ جانم ، نشسته در کمینت
آری بهار با ماست، لیل و نهار با ماست، خواهد گذشت غصه
خواهد پرید آخر ، در آسمانِ باور ، گنجشکِ پَر شکسته
«ناصر تهمک»
نیستی و بی خبر گذاشتیام
ولی همیشه فکر می کنی به من
هر روز که سراغی نمیگیری
هر روز که راههای دسترسیام را مسدود میکنی
لابد فکر می کنی به من
من شاعرم عشق را ، نفرت را ، شادمانی را ، نخوت را ، زندگی میکنم
حتماً فکر می کنی که میدانی چگونه ریشهی انتظار را در چشم آدم بخشکانی
و من خوشحالم
که فقط به من اینگونه فکر میکنی
مثل من که فقط به تو
«ناصر تهمک»